iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


علی

به نام خداوند بخشنده مهربان

علیست بر همه عالم کلید باب نجات....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم..میخوام یه روایتی رو که شنیدم براتون تعریف کنم...یادم نیست از رادیو شنیدم یا از زبون کسی...خدا منو نبخشه اگه از روی خودم اینو میگم...خدا منو ببخشه اگه دقیق یادم نست...فقط چون کاملا با عقیده من درمورد امامانمون جوره دارم تعریفش میکنم....فقط شنیدمش..ولی بهش ایمان دارم...خوب...وقتی که حضرت علی در اثر اون ضربه ناجوانمردانه ابن ملجم بعد از سه روز به شهادت میرسن...بعد از غسل و کفن...سه نفر از بهترین انسانهای تاریخ پیکر مطهر ایشون رو برای خاکسپاری شبانه و مخفیانه برای دفن کردن میبرن...ولی ایشون سه نفر بودن...حضرت امام حسن...حضرت امام حسین..یاامام حسین شهید...و حضرت ابولفضل قمر بنی هاشم...یک گوشه تابوت نورانی حضرت علی خالی میمونه...بعد از دقایقی یک نفر از دور با اسب میاد...کسی که صورتش با یه پارچه سبز پوشیده بوده...اون مرد گوشه تابوت حضرت عل رو میگیره و چهار نفری اون رو به سمت محل خاکسپاری میبرن...بعدش اون مرد برای حضرت علی نماز میخونه و چهارتاشون با همدیگه مراسم خاکسپاری ایشون رو انجام میدن...تااینکه میخان برگردن...حضرت امام حسین به اون فرد میپرسن(ای جوانمرد نام شما چیست که خداوند به شمااجازه شرکت در مراسم خاکسپاری پدرمان را داده؟)...اون مرد هیچی نمیگن فقط پارچه سبز رو از جلوی صورتشون کنار میزنن و یک لبخند میزنن سوار اسب میشن و میرن...هر سه انسان بزرگ اون مرد رو کاملا میشناسن...اون مرد حضرت علی بودن...خوب..تموم شد...بنظر من این امکان نداره کسی بااون همه قدرت و اخلاص و توکل و ایمان به خدا و خلاصه هر چیز خوبی که فکرشو کنین بوسیله ضربه شمشیر یک انسان حقیر وپست و کثیف و احمق جون خودشو از دست بده...من میدونم حضرت علی و امامانمون...و...هر انسانی که به مقام غرق شدن توی خدا رسیدن مرگ به هیچ عنوان نمیتونه روی اونها اثری بزاره...اونها زنده هستن...کاملا زنده...نه منظورم یاد و افکارشونه...اونا که البته هست...منظورم اینه که مثل ما...حتی خیلی بهتر از ما زنده هستن...خوب..توی ادامه مطلب قشنگترین تابلویی که توی اتاقمه رو پیدا کردم براتون زدم...دوس دارم نیگاش کنین..نه بعنوان کسی که الان بین ما نیست...به عنوان کسی که کاملا زندس....خوب..علیست بر همه عالم کلید باب نجات.......به بابای فاطمه پیغمبرخدا صلوات....


ادامه مطلب

دو شنبه 7 تير 1395برچسب:,

|
 
مورچه ها

ما را از شیطان نجات بده

...فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خوب...قرار بود براتون از ادامه من و شاهان بگم...ولی تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بگم براتون...یعنی دوچیز...خیلی خوب...هیچکس نیست که توجهش به مورچه ها جلب نشده باشه...اونا موجودات خیلی جالبی هستن که توی تمیز کردن زمین خیلی نقش دارن...احتمالا فکر میکنین اونا فقط کار میکنن و دونه جمع میکنن...ولی نه اینطور نیست...اونا بجز اینکه کارگرای خوبی هستن ..جنگجوهای خوبی هم هستن..و شایسته احترام...خیلی دوسشون دارم...البته شناگرای ماهری هم هستن...خوب...اگه یادتون باشه یه بار براتون از بنایی و سروصدا کردن همسایمون گفتم....خوب..فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...مورچه های ساکن خونه اونام بودن...ما توی خونمون چهار گروه مورچه داریم...دو تاشون توی هال مرکزیه یکیشون توی اتاق منه..یکیشونم توی باشگاهمونه یعنی زیرزمین...خوب...اونموقه که همسایمون بنایی میکردن و سروصدا و تخریب...مورچه هایی که اونجا بودن فرار کرده بودن خونه ما ...چون لونه هاشون خراب شده بود و سروصدا باعث میشد مسیرای حرکتشونو گم کنن...وختی اومده بودن خونه ما همشون آشفته و مهاجم بودن...زود گازمون میگرفتن مسیر حرکتی مشخصی نداشتن...حتما فک میکنین موضوع فقط این بود...من حواسم بود ...اولش خبری از مورچه های ما نبود....منم دقیق حواسم بود...یه عده از مورچه های کله گنده فقط بیرون اومدن رفتن سراغ مورچه های مهاجم...بعد از چند ساعت چشمتون روز بد نبینه هرچیی مورچه داشتیم ریختن بیرون من خودم قالی توی هال رو کنار زدم....دیدین توی فیلمای جنگجویی قدیمی از بالا دو تا سپاه رو نشون میده چطور میریزن به هم د بکش؟؟...همونجوری...ریختن توی هم...همه چی قاتی بود...ولی وختی خوب نگاه کردم...کاملا برعکس ..همه چی منظم و دقیق و حساب شده بود....نیروهای معمولی جلو بودن.کله گنده ها پشت سر اونا...همون مورچه های سرباز....بجز اینا یه گروه مورچه بودن کوچکتر از ملکه بزرگتر از سرباز...چون ملکه وقتی احساس خطر جدی میکنه یه گروه نیروی ویژه به دنیا میاره و بقیه ازون مورچه ها به خوبی مراقبت میکنن تا یه نیروی قدرتمند ویژه برای نگهبانی نهایی از ملکه داشته باشن...یه جنگ واقعی بود...وختی کلی با هم جنگیدن و همدیگه رو کشتن یوهویی یه گروه بزرگ دیگه از روی سقف حمله کردن و مورچه های دشمن رو محاصره کردن و شروع کردن به تموم کردن کارشون...بالاخره بعد دو سه ساعت جنگ تموم شد...مورچه های ما پیروز شدن...ای وللللللل...خوب...بعدش شروع کردن به جمع کردن اجساد...انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه...پدیا ترسیده بود یه ذره...خوب...مورچه ها ممکنه سرباز یا کارگر باشن ولی مورچه های سرباز کار هم میکنن و مورچه های کارگر موقعی که لازم باشه جنگ هم میکنن...و یک نظام بی نهایت دقیق دارن....تموم شد...چون برنامه فتوشاپم قسمت وردش باز نمیشه ....منم یه داستان مورچه ای دیگه زدم براتون ادامه مطلب...کوتاهه...ولی بدک نیست...خوب..لطفا...


ادامه مطلب

شنبه 5 تير 1395برچسب:,

|
 
شوتبالیستها3(کفشهای چکمه ای)

ما را از شیطان نجات بده

گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید دیر دارم آپ میزنم...یه خورده روحیه ندارم...بی خیال درست میشه...خیلی خوب...کجابودیم؟؟...آهان...من و شاهان دم دفتر...منم به شاهان گفتم...(شاهان پایه ای؟)...اولش نمیخواست قبول کنه...میترسید...ولی خوب...منم دیگه..راضیش کردم...یعنی شیطان درونشو فعال کردم...خوب...کفشای چکمه ای پام بود ..نوکشون عین فولاد محکم...قرار شد اون اطراف رو بپاد من یواشکی برم از اتاق لوازم ورزش توپ رو  قرض بگیرم...یعنی کش برم...غریبه که نیستین...خوب..موفق شدم..رفتیم توی حیاط...خوب..قرار شد من وایسم توی دروازه ..شاهان از یه مقداری عقب تر از نقطه پنالنی..یا به به قول محلیمون..پنورتی...penowrti...شوت بزنه برام...منم کفشای چکمه ایم به پام خیرسرم کاپیتان تیم محلمون هستم...منم که کفشای چکمه ایم پام بود رفتم براش توضیح دادم...(ببین شاهان...این توپه...اونم دروازس...پاتو میبری عقب..ضارت میزنی تو توپ سعی میکنی جوری بزنی که من نتونم بگیرمش...)خلاصه براش کلی توضیح دادم...چون ندیدمش روزی فوتبال بازی کنه توی مدرسه...همش عین لک لک یه گوشه واستاده بچه ها رو نیگا میکنه..خوب..اونم گفت(فک کنم متوجه شدم)...منم که کفشای چکمه ایم به پام بود رفتم توی دروازه ...همینجور که داشتم به سوی دروازه گام برمیداشتم یه چیزی از پشت محکم خورد اونجام...برگشتم دیدم شاهان شوت زده بهم...دقیق به هدفم زده..چون نیشش باز بود...گفتمش(نه..باید بزاری من برم تو گل)..گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)..خیلی خوب..وایسادم تو دروازه...بعدش به شاهان گفتم(من آمادم بزن)...ضرت شوت زد منم عین ماست واستاده...د کی...گل خوردم...حتما شانسکی بوده...دوباره...بازم..شوت کرد..منم با کمک کفشای چکمه ایم رفتم براش ولی چه فایده...رفت توی گل...چندبار زد همشون گل میشدن...بالاخره گفتمش...(امکانش هست یه جوری بزنی که بتونم بگیرمش..ضربه روحی خوردم پسر)..گفت(باشه..پس از جات جم نخور)...منم باشه...شوت کرد...لامصب توپ خودش در آغوشم آرام گرفت...خوب شد..بالاخره یه توپ گرفتم...خلاصه فوتبالمون تموم شد...گفتمش(تو با کریس رونالدو اینا فامیلی چیزی نسبتی..نداری؟)...یه کم فک کردگفت(اسمشو شنیدم)...خوب...بعدش به شاهان یه پیشنهاد دیگه دادم...که هرچند به زحمت...ولی راضیش کردم...خوب..حالا بعدش چی شد...آپ بعدی ایشالله....ادامه زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی....راستی ...شک نکردین من چرا چند بار از کفشای چکمه ایم که خیلی محکم بودن حرف زدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...آپ بعدی میگم...


ادامه مطلب

چهار شنبه 2 تير 1395برچسب:,

|
 
شاهان..پایه ای؟؟

کودکان را از خشونت نجات بده

بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد ..اومد عین مجسمه واستاد جولوم

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید امروز دیر شد...خوب...ازونجا شروع شد که شب بود من و داداش جان مانی و داداش جان صادق داشتیم یه فیلم بزن بکش تماشامیکردیم...بعدش توی اوج تیراندازی فیلم...مانی جوگیر شده بود مثلا تفنگ گرفته بود دستش با دهنش تو تو تو تو تو گومممم بومممم گوففففف...صدای تیراندازی درمیاورد...همشم آب دهنش پرت میشد اینور اونور...ایععععععع...خوب..منم وسط تیراندازی مانی داد زدم(تیراندازی نکن مانییییییییی)...یه کم موند گفت(چرا؟)...گفتمش(الان خشابت تموم میشه)...بعدش این صادق مونگول بدجور خندید به این مانی...مانی زورش اومد میخاس بزندتم که فرار کردم یوهویی افتادم نمیدونم چی بود صندلی بود دستگیره در بود زد پای چشمم...نزدیک بود یه چشمم کور بشه ...ناخداسیلور...بشم...خدارحم کرد...پای چشمم کبود بود...کبودبود..ههههه..ازین کبودبود خوشم میاد..کبودبود کبودبود...خلاصه دکتر و اینا...به خیرگذشت...فردا توی مدرسه پای چشمم کبود به همه باافتخار نشونش میدادم خالی میبستم که دعوا کردم...اینجوری شدم...بعدش رفیقام هم خر...همشون باور میکردن...بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد اومد عین مجسمه واستاد جولوم..گفت(میتونم دس بزنم بهش؟)...منم گفتم (بفرما مال خودته)...بعدش دست زد به کبودی چشمم...ولی یه کم فشار داد...دردم گرفت...گفتم(آخ)..رفتم عقب...بعدش ترسیدگفت(ببخشیدنمیخواستم اینجوری بشه)..منم خندیدم گفتمش(منکه گفتم مال خودته..بی خیال خوشتیپ هردوعالم)...بعدش آستینمو زدم بالا آرنجمو بردم بالا بهش نشون دادم اونجا هم زخمی بود..گفتمش(تازه شاهان اینم هست ..ولی مال دو سه روز پیشه)...خلاصه ..یوهویی توی بلندگوی مدرسه مدیر اسم جفتمونو صدا کرد که بریم دفتر...ولی آخه چیکار کرده بودیم...کاری نکرده بودیم خو...رفتیم...خوب...خلاصه مدیر به شاهان گفت(از تو بعیده فلانی که زدی به چشم دوستت الانم کبود شده)..تا اومدم حرف بزنم مدیر گفت(ولی تو...ندیده میدونم یه چیزی به این گفتی که زده چشمتو مجروح کرده..تو الاغ چرا با دستت اون فوش زشت رو توی محیط مدرسه به دوستت دادی؟)..خلاصه با هزار زحمت حقیقت رو به آقای مدیر حالی کردم ..شاهان بغض کرده بود نمیتونست حرف بزنه...خلاصه تامدیر با والدین من هماهنگی کنه و بهش ثابت بشه مشکل چشم من مربوط به خارج از مدرسه میشه باید ما دوتا دانش آموز خاطی دم دفتر میموندیم....منکه عادت داشتم ولی شاهان بیچاره گریش گرفته بود...منم کلی زحمت کشیدم تا آرومش کردم...آخه بچه ها کسی که بیماری افسردگی داره با حرف زدن آروم نمیشه بهترین کار محبتهای فیزیکی سطحی مثل نوازش کردن..بوس کردن و اینجور چیزاس....خلاصه دم دفتر بودیم و یه فکری به ذهنم رسید که آپ بعدی مینویسم...یه فکر عادی بود کاری که همیشه میکنم...ولی ایندفه شاهان باهام بود...حالا فکره چی بود..آپ بعدی میگم...همین فکر که آپ بعدی میگم باعث شد به شاهان بگم...(شاهان...پایه ای؟؟؟)...و..ادامه زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 30 خرداد 1395برچسب:,

|
 
500

ما را کلا نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...من تصمیم داشتم یه مدتی خودمو تنبیه کنم...یه مقداری تغییر کردم...ولی اونجور که خواستم نشد...خیلی خوب...درباره همون بسته یا باز بودن نظراتمه...خوب...من هر آپ که میزارم حداقل 500بازدید داره ..یعنی اگه از پونصد کمتر باشه الکی بهونه میارم چیزی نمینویسم تا پونصد تکمیل بشه...دلیلشم..آخه مرض دارم..دیگه دلیلی ازین قانع کننده تر توی دنیا وجود نداره...خوب..بعضی از آپهایی که میزنم که از هزار رد میشه معمولا...برای همین همیشه برام سوال بود که چرا اینهمه بازدید دارم...ولی کامنتام فقط مربوط به چند دوست مشخص هستش...خدایا پس دوستای جدید من کو؟؟...خوب..منم اومدم خودمو ازین وضعیت نجات بدم...آخه بچه ها سوالی که جوابی براش پیدا نکنی خیییییلی اذیتت میکنه...خوب...من بخاطر دوستایی که دوستشون دارم دوباره نظراتمو باز میکنم...ولی چیزی که میخام دربارش براتون توضیح بدم اینی نبود که گفتم...الان میگم...من چندتا از دوستای خودمو آوردم توی وبلاگ که برام نظر بدن...اونا دوستای هم محلیه ای من هستن..زاگرس...سارا..آرین...آریا...از وقتی که یه جورایی شدن دوستای مجازی من رفتارمون با همدیگه یه جوری شده...میگیم ..میخندیم...ولی انگار همش داریم از همدیگه قایم میشیم...انگار چون اینجا توی نت با هم دوستیم نباید توی زندگی واقعی خودمون با هم باشیم...یه وضعیتی داره پیش میاد که من اصلا خوشم نمیاد...کنار همیم ولی کنار همدیگه نیستیم...توضیحش برام سخته...خوب...من نظراتمو باز میکنم ولی همونطور که روز اول ازشون خواهش کردم بیان تا من غریبی زیاد نکنم ..الان ازشون خواهش میکنم دوستیمون همون توی کوچه محله باشه...حالا دوس دارن وبلاگ بیان خیلی خوشحال میشم ولی دیگه نظر نزارن...خوب..از الان منتظر نظرات دوستام که همیشه بهم لطف میکنن و کامنت میدن هستم...تا همونایی که خودشون میدونن کی هستن نیومدن و برام نظر ندادن ..من سراغ آپ بعدی نمیرم...خوب...ادامه مطلب براتون یه داستان خیلی زیبا پیدا کردم نوشتم...امیدوارم خوشتون بیاد...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....


ادامه مطلب

جمعه 28 خرداد 1395برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول..54مثلا

سلام همگی...امروز میخاستم خاطره بنویسم ولی نمیدونم چرا هیچی حوصله ندارم...فعلا این ترول داشته باشین...تا آپ بعدیم خداکریمه...راستی ادامه مطلب زدم...خوب...مخلصصصصصصصصصصصص


ادامه مطلب

چهار شنبه 26 خرداد 1395برچسب:,

|
 
بیست هزارفرسنگ زیر دریا2

ما را از شیطان نجات بده

(آقاپسرا...مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...مقدمه میشه که...رودخونه شهر ما یکی از بزرگترین و بهترین رودخونه های منطقه هستش...به چندتا از شهرهای بزرگ کشور هم ازینجا آب رسانی میشه...ولی این رودخونه ما یه اشکالی که داره اینه که خیلی خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو کنین قربانی گرفته...همه چی مال خداس...اکثر قسمتای رودخونه شنا ممنوعه...ولی خوب..کوگوش شنوا...همه اونجاها بیشتر شنا میکنن...خوب..درسته رودخونه ما یه رودخونه قاتل هستش ...ولی...خوب...یکی از جاهایی که ما باخونواده یا دوستام میریم شنا...یه جایی هست که یه دیوار توی آب هستش که زیرش خالیه...یعنی اگه عین این فیلمهای حادثه ای...نفستو حبس کنی بری پایین بعدش از قسمت خالی دیوار که زیر آبه رد شی بری اونور از یه منطقه دیگه سر در میاری که میتونی یه چرخی توی صخره ها بزنی از یه طرف دیگه برگردی جای اول...یعنی باید دور بزنی منطقه رو که حدود بیست دیقه طول میکشه...خوب...یادمه من مانی و آریاآرین با زاگرس رفته بودیم اونجا...مانی بردمون بود...نشسته بودیم بالای اون قسمت رودخونه داشتیم هندونه میخوردیم..جاتون خالی...بعدش یه خانواده که معلوم بود اهل خوزستان نبودن هم روبرو ما نشسته بودن...بعدش داداش جان مانی پرید توی آب رفت پایین که بره ازونطرف بیاد پیشمون...بعد حدود پنج شیش دیقه...یه خانومی ازون خانواده درومد گفت(آقا پسرا..مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)...منم یه نگاهی به آب اینداختم...خیلی خونسرد بهش گفتم(غرق شد)...بعدش مغز خانومه متوجه نشد..گفت(چی؟)..بازم خیلی معمولی گفتمش(غرق شد..مگه چیه)..بعدش یه آقایی از همون خانواده بهم گفت(چی میگی بچه درست حرف بزن ببینم)...بعدش بچه ها درجا فهمیده بودن جریان چیه...گفتمش..(عمو ..آقاهه که باهامون بود آب بردش...اینجا خیلیا رو آب میکشه ... برامون عادی شده..)..بعدش اشاره کردم به زاگرس گفتم(مثلا دیروز دوتا داداشای اینو آب برد..همین پیش پای شمام یه چندتاآقا جای شما بودن یکیشونو که سیگارا توجیبش بود آب برد..بقیه اوقاتشون تلخ شد رفتن)..بعدش خانومه جیغ زد ....همینجوری عین موشک بلند شدن وسائلشونو جمع کردن در رفتن کلا...از بس عجله بودن...چندتا از وسائلشونو جاگذاشتن...آرین هی بهم میگفت چرا اینجوری سربسرشون گذاشتی...بعد مدتی داداش جان مانی از اونور اومد...یه کم موند بعد گفت(وختی رفتم یه خونواده اینجا بود...چقد زود رفتن)....خوب...بچه ها من کارم اصلا درست نبود ..هرچیم فکر میکنم توصیه اخلاقی ازش درنمیادکه نمیاد...شرمنده...ولی بی خیال...ادامه مطلب زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...دوستون دارم............ممنون مرسی تشکررررررررررر...


ادامه مطلب

دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:,

|
 
هانی..الهه ترول..بخدایادم رفته چندبود

سلام خوشکلا....اینم یه ترول که درستش کردم بخاطر گل روی شما...ادامه مطلب که روشاخشه...اصلا ادامه مطلب نباشه نمیشه...


ادامه مطلب

شنبه 22 خرداد 1395برچسب:,

|
 
عقیقه هانی

به نام کسی که عقیقه را آفرید

بچه ها من کباب و گوشت و مرغ خیلی دوس دارم...ولی....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه تر از اینی بودم که الان هستم...هشت یا نه سال داشتم ..خوب...یه روز صب از توی اتاقم شنیدم که داداش جان مانی اومد خونه داد زد(یکی بیاد عقیقه هانی رو تحویل بگیره همه ماشینم بو گوسفند گرفت)...گوسفنددددد؟؟؟...عقیقه هانی؟؟...زود رفتم ببینم چیه جریان...وای خدای من...چقده نازه...چقده خوشکله...یه بره کوچولوی سفید بود...چه بع بع نازی میکرد...اول موندم بهش نگاه کردم...رفتم پیشش...هیچی نترسیدم...دست زدم بهش...اونم واستاده بود منو نیگا میکرد..یه دل نه صد دل عاشوقش شدم...عقیقه هانی...بعدش رفیق شدیم...اونقد باهاش بازی میکردم که دیگه همه اسباب بازیامو فراموش کرده بودم...اصلا عقیقه همه اسباب بازیامو نیمکت نشین کرده بود...از بس باهاش بازی میکردم ..میبردمش پارک علف بخوره..گلهای پارک رو بخوره...میشستمش...دیگه هر شب باید میرفتوندنم حموم...چون بوی بره میگرفتم شدید...خیلی روزای خوبی داشتم بااین عقیقه...به همه میگفتم این عقیقه منه...ولی هیشکی بهم نمیگفت ..عقیقه..یعنی چی...من فک میکردم اسمش عقیقه هستش...بعدش عقیقه هم منو خیلی دوس داشت...وختی من نبودم خونه رو میزاشت سرش از بس بع بع میکرد دنبالم...وختی من نبودم همش سروصدا میکرد جیغ بره ای میزد..البته بعضی وختام دعوامون میشد...کله میومد برام میزدم محکم..یه بار جدی جدی دعوامون شد...خوب...گذشت..گذشت..چند ماه گذشت...دیگه همه عقیقه هانی رو میشناختن...منم هر روز بیشتر دوستش می داشتم...تااینکه یه روز عصر...یه آقای سیبیلو شبیه آندرتیکر اومد خونمون..مانی آورده بودش...بعدش سلام علیکی کرد...یه کارد گنده قصابی کمرش بود توی یه غلاف سیاه چرمی...بعدش کاردشو تیز کرد...دستاشو شست یه وضو گرفت بعد رفت طرف عقیقه...رفتم روبروش واستادم..(با عقیقه من چیکار داری تو؟؟)...خندید گفت(عمو برو بازی تا منم به کارم برسم)...ههههه..فک کرده من ازونام که بهم بگن پخ فرار کنم...خوب..(گفتم با عقیقه من چیکار داری؟)...گفت(میخام سرشو ببرم واسه حلیم عقیقه)....چیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....(میخای سر عقیقه منو ببری؟؟؟غلط کردی..)..بعدش مانی از بیرون اومد عموجان هم باهاش بود...فهمیدن وضعیت قرمزه...خوب...بچه ها عقیقه  یه نوع قربانی مستحب هستش که خیلی روش تاکید میشه...برای دنیا آخرت آدم خوبه...و عقیقه کردن آداب خاصی داره....من اینو نمیدونستم...آخه مسئله فرق میکرد..اون یه عقیقه عادی نبود...عقیقه هانی بود...عقیقه من بود...خلاصه دیدم قضیه جدیه...منم دیوار صوتی رو شکستم..یه جیغایی میزدم که نگو...یه گریه هایی کردم که نگو...خیلی زیاده روی کردم...طوریکه چندتا از همسایه ها جمع شدن دم در...همه چی قاتی بود...اونا میخواستن عقیقه رو بکشن ولی من اجازه نمیدادم...نمیدونم این وسط کی زنگ زده بود پلیس...خلاصه..پلیس اومد...اومدن ببینن چه خبره...یه درجه داری بود با دو سرباز...وقتی فهمید جریان چیه نمیدونست چی بگه...ولی وختی حال و روز منو دید عادلانه ترین حکم دنیا رو صادر کرد...اونا حق ندارن گوسفند رو بکشن...خوب...این اولین برخورد من با پلیس بود..یکی از دلایلی که من خیلی برای نیروی محترم انتظامی احترام قائلم همین جریان عقیقه هستش...بهرحال...من اجازه ندادم عقیقه بمیره..ولی عموجان میگفت..این گوسفند نباید توی خونه بمونه یا باید ردش کنیم بره یا باید قربونیش کنیم...بچه ها من کباب و گوشت و مرغ خیلی دوس دارم...ولی اگه ببینم یه مرغ یا بره رو برای کباب سرمیبرن دیگه به اون گوشت لب نمیزنم...نمیتونم...عقیقه هانی باید آزاد باشه...عقیقه هانی نباید بمیره...بعدش یه روز من و عمومش ناصر عقیقه رو بردیم پیش یه گله دار...نفروختیمش ..همینجوری دادیمش به گله..دیگه لحظه جدا شدنمو از عقیقه براتون ننویسم بهتره...ولی خودم دیدم عقیقه از من بیشتر گریه میکرد...ببخشید طولانی شد...خوب..ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 20 خرداد 1395برچسب:,

|
 
دیابت مختصر

مارا از شیطان نجات بده

کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوب...نمیدونم یادتونه یا نه که یه بار براتون درباره یه کبوتر نوشتم که پسر همسایمون با تفنگ زدش...خوب...اینبار درباره بابای اون پسره میخام براتون تعریف کنم...خاطره خیلی دوری نیست...همین دیشب دم در برام اتفاق افتاد...یعنی میخاستم ترول بزنم گفتم اینو بنویسم تا یادم نرفته...خوب..الان دیگه ماه مبارک رمضان شروع شده...عبادات همتون قبول حق ایشالله...ایشالله که همه مردم دنیا از افکار ..حرفها..و...کارهای بد ..روزه بگیرن...اونموقه دیگه مهم نیست ماه رمضان غذا بخوره کسی یا نخوره...خوب...این همسایمون سنش بالاس عموپیرمردیه ولی روزه میگیره...تازه از دو روز جلوتر میگیره...خوب..دیشب که دم در رفتم دو سه دیقه  اونم دم در خونشون بود...همیشه میشینه روی یه صندلی دم در ...البته همیشه نه...بعضی وختا...خوب..از همونجا که بود صدام کرد(اجنبی تو روزه میگیری یا نه؟؟)....منم گفتمش(نه والله ..نمیتونم...خودت چی میگیری؟؟)...آخه میگن من..گل صحبت..هستم...یعنی با همه جوری حرف میزنم انگار صدساله طرفو میشناسم...حتی اگه هیچوقت ندیده باشم کسیو...خوب...یه کم نگاه اینور اونور کرد بعد یواشکی بهم گفت..(آره میگیرم...بیا پیشم تا جریانشو برات بگم)...منم رفتم نشستم کنارش...بعدش شروع کرد به تعریف از روزه گرفتنش..خوب..(((من غروب که شد میشینم یه سه چهار ساعت ت***ک میکشم)))..آخه بچه ها این همسایه ما چون سنش بالاس و یه دیابت مختصر داره و آدم خوشگذرونی بوده و اطرافیان و خانوادش زیاد براش مهم نیست و به قول خودش استخون درد داره مواد مخدر سنتی مصرف میکنه..از همونا که توی افغانستان هکتار هکتار مزرعشو هست....کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...خوب...داشتم میگفتم...میگه..(((غروب که شد میشینم سه چهار ساعت ت****ک میکشم...بعدش بیدارم تلوزیون میبینم تا موقه سحری...یه دل سیر غذا میخورم...بازم میشینم تا موقه اذون ت*****ک میکشم...بعدش اذون که گفت میگیرم زیر کولر میخوابم...تاااااااا...زنم بیدارم میکنه واسه افطار..بعدش افطار میکنم..دوباره میشینم ت****ک میکشم دوباره همون کار قبلی)))...خواستم بهش بگم عمو پس شما کی نماز میخونی؟؟...ولی نظرم عوض شد...بهش گفتم((عمو خیالت راحت ..روزه شما مورد قبول و تایید تمام پیامبرا و اماما و فرشته ها از اول دنیا تا آخر دنیاس..رودست روزه شما اصلا روزه نیست))..یه کم خوشحال شد گفت(مورد قبول خدا چی؟؟)...منم درومدم گفتمش(یه چی بگم ناراحت نمیشی عمو؟)..گفت(ایشالله همه بچه هامو نوه هام بمیرن ولی تو نمیری...نه اصلا ناراحت نمیشم..بگو)...گفتمش (اصلا ناراحت نمیشی؟)..گفت(نه عزیزم اصلا ناراحت نمیشم بگو)...گفتمش (خییییلی پررویی)...بعدش زود دوئیدم اومدم خونه..یه لنگه کفششو ازم پرت کرد نزدیک بود بزنه تو سرم جاخالی دادم...کلی بهم فوش داد...خوب...بچه ها خدا همیشه آدما رو صدا میکنه ولی توی ماه رمضان بلندتر از همیشه آدما رو صدا میکنه...گوش کنین...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ...هانی هستم.......ادامه زدم....مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 18 خرداد 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
پریز تایمر دار دیجیتال

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content