به نام کسی که عقیقه را آفرید
بچه ها من کباب و گوشت و مرغ خیلی دوس دارم...ولی....
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه تر از اینی بودم که الان هستم...هشت یا نه سال داشتم ..خوب...یه روز صب از توی اتاقم شنیدم که داداش جان مانی اومد خونه داد زد(یکی بیاد عقیقه هانی رو تحویل بگیره همه ماشینم بو گوسفند گرفت)...گوسفنددددد؟؟؟...عقیقه هانی؟؟...زود رفتم ببینم چیه جریان...وای خدای من...چقده نازه...چقده خوشکله...یه بره کوچولوی سفید بود...چه بع بع نازی میکرد...اول موندم بهش نگاه کردم...رفتم پیشش...هیچی نترسیدم...دست زدم بهش...اونم واستاده بود منو نیگا میکرد..یه دل نه صد دل عاشوقش شدم...عقیقه هانی...بعدش رفیق شدیم...اونقد باهاش بازی میکردم که دیگه همه اسباب بازیامو فراموش کرده بودم...اصلا عقیقه همه اسباب بازیامو نیمکت نشین کرده بود...از بس باهاش بازی میکردم ..میبردمش پارک علف بخوره..گلهای پارک رو بخوره...میشستمش...دیگه هر شب باید میرفتوندنم حموم...چون بوی بره میگرفتم شدید...خیلی روزای خوبی داشتم بااین عقیقه...به همه میگفتم این عقیقه منه...ولی هیشکی بهم نمیگفت ..عقیقه..یعنی چی...من فک میکردم اسمش عقیقه هستش...بعدش عقیقه هم منو خیلی دوس داشت...وختی من نبودم خونه رو میزاشت سرش از بس بع بع میکرد دنبالم...وختی من نبودم همش سروصدا میکرد جیغ بره ای میزد..البته بعضی وختام دعوامون میشد...کله میومد برام میزدم محکم..یه بار جدی جدی دعوامون شد...خوب...گذشت..گذشت..چند ماه گذشت...دیگه همه عقیقه هانی رو میشناختن...منم هر روز بیشتر دوستش می داشتم...تااینکه یه روز عصر...یه آقای سیبیلو شبیه آندرتیکر اومد خونمون..مانی آورده بودش...بعدش سلام علیکی کرد...یه کارد گنده قصابی کمرش بود توی یه غلاف سیاه چرمی...بعدش کاردشو تیز کرد...دستاشو شست یه وضو گرفت بعد رفت طرف عقیقه...رفتم روبروش واستادم..(با عقیقه من چیکار داری تو؟؟)...خندید گفت(عمو برو بازی تا منم به کارم برسم)...ههههه..فک کرده من ازونام که بهم بگن پخ فرار کنم...خوب..(گفتم با عقیقه من چیکار داری؟)...گفت(میخام سرشو ببرم واسه حلیم عقیقه)....چیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....(میخای سر عقیقه منو ببری؟؟؟غلط کردی..)..بعدش مانی از بیرون اومد عموجان هم باهاش بود...فهمیدن وضعیت قرمزه...خوب...بچه ها عقیقه یه نوع قربانی مستحب هستش که خیلی روش تاکید میشه...برای دنیا آخرت آدم خوبه...و عقیقه کردن آداب خاصی داره....من اینو نمیدونستم...آخه مسئله فرق میکرد..اون یه عقیقه عادی نبود...عقیقه هانی بود...عقیقه من بود...خلاصه دیدم قضیه جدیه...منم دیوار صوتی رو شکستم..یه جیغایی میزدم که نگو...یه گریه هایی کردم که نگو...خیلی زیاده روی کردم...طوریکه چندتا از همسایه ها جمع شدن دم در...همه چی قاتی بود...اونا میخواستن عقیقه رو بکشن ولی من اجازه نمیدادم...نمیدونم این وسط کی زنگ زده بود پلیس...خلاصه..پلیس اومد...اومدن ببینن چه خبره...یه درجه داری بود با دو سرباز...وقتی فهمید جریان چیه نمیدونست چی بگه...ولی وختی حال و روز منو دید عادلانه ترین حکم دنیا رو صادر کرد...اونا حق ندارن گوسفند رو بکشن...خوب...این اولین برخورد من با پلیس بود..یکی از دلایلی که من خیلی برای نیروی محترم انتظامی احترام قائلم همین جریان عقیقه هستش...بهرحال...من اجازه ندادم عقیقه بمیره..ولی عموجان میگفت..این گوسفند نباید توی خونه بمونه یا باید ردش کنیم بره یا باید قربونیش کنیم...بچه ها من کباب و گوشت و مرغ خیلی دوس دارم...ولی اگه ببینم یه مرغ یا بره رو برای کباب سرمیبرن دیگه به اون گوشت لب نمیزنم...نمیتونم...عقیقه هانی باید آزاد باشه...عقیقه هانی نباید بمیره...بعدش یه روز من و عمومش ناصر عقیقه رو بردیم پیش یه گله دار...نفروختیمش ..همینجوری دادیمش به گله..دیگه لحظه جدا شدنمو از عقیقه براتون ننویسم بهتره...ولی خودم دیدم عقیقه از من بیشتر گریه میکرد...ببخشید طولانی شد...خوب..ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.................مرسی
ادامه مطلب
|