iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


هانی ..الهه ترول نمیدونم چند

سلام دوستای خوبم...اینم یه ترول برای شما...خوب..ادامه مطلب زدم...یه چیزیم زدم توی وبلاگ که اگه پخش صدای وبلاگ رو پلی کنین میناله براتون...خوب..امیدوارم خوشتون بیاد...موفققققققققققق


ادامه مطلب

یک شنبه 16 خرداد 1395برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن8(برگردین کاریتون ندارم)

ما را ازشیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم..خوب..امروز تقریبا دو روز از بسته بودن نظراتم میگذره و خیلی برام سخته ولی باید تحملش کنم...خوب...توی داستانای قدیمی شهرمون یه موجودی هست به اسم..بمبره تررو..bombera terru..یعنی دیو خیلی قدبلند...بهش .شوگار درازه هم میگن..showgar derazah..یعنی شب طولانی...خوب...ایشون یه جن هستن که شبیه الاغ هستن..یه الاغ قدبلند و لاغر...روش شکار این جن آدمخوار اینه که ..شب معمولا دیروقت به شکل یکی از آشناهای شکار موردنظرش درمیاد و اون رو برای کاری به مناطق خارج شهر میبره و خیلی از منطقه مسکونی دورش میکنه...بعدش شکل واقعی خودش رو نشون میده...بعد اون بیچاره رو میگیره و ..قدش شروع به بلند شدن میکنه..خیلی خیلی بلند میشه...از دکل مخابرات هم بزرگتر...قربانی خودش رو بالامیبره..بالای بالای بالا..بعد ازون بالا پرتش میکنه پایین تا اون بمیره...بلا از همه دور باشه ایشالله...بعد به روش درندگان  اون رو میخوره...به نظر من اون هیچوقت شکل خودشو عوض نمیکنه بلکه توی ذهن طرف مقابلش یه نوع ..توهم بصری..ایجاد میکنه...جون من کلمه .توهم بصری رو داشتی؟؟...حال کردی؟؟...اصلامن این پست رو بخاطر همین کلمه ..توهم بصری..نوشتم..خخخخخخ...خوب...بااین توهم بصری قربانی فکر میکنه که یکی از آشناهای خودشو دیده و باهاش حرف زده...وقتی شخص به محل عامل توهم بصری رسید..توهم ناپدید میشه و اون هیولا میاد و اون بدبخت فلک زده رو میخوره...وای وای وای...دقیقا مثل شبکه های ماهواره ای غربی که توی ذهن مخاطبینشون توهم ایجاد میکنن و اونها رو سعی میکنن سمت خودشون بکشن...وقتی اونا رو به سمت خودشون کشیدن شکل واقعی خودشونو نشون میدن و بدترین استفاده ها رو از قربانیانشون میکنن..انواع سواستفاده ها و به بردگی گرفتن ها...که به مراتب از..بمبره تررو...بدتره...خوب..و..توی افسانه های غربی به این موجود...دانکی جن..donkey jin...میگن..یعنی ...جن الاغی...خوب..منم ازین موجود ترسناک یه خاطره دارم..که مال خودم نیست ولی..مال داداش جان مانی..داداش جان مصطفی..و..داداش جان وحید هستش...مال خیلی سال پیش...وقتی بچه بودن..البته میگم من اینو شنیدم و فقط چیزی که شنیدم رو براتون تعریف میکنم...از سه تاشون شنیدم...همشون یه چیز رو میگن...تناقض ندارن...بعدشم...مانی وختی میگه...علائمی مثل..لرزش صدا...سفیدشدن صورت..سیخ شدن موهای دست...تندتند آب خوردن رو داره...که احتمال راست بودن این جریان رو بالا میبره....خوب...کسایی که بیماری قلبی دارن...کسایی که ناراحتی اعصاب دارن..کسایی که معدشون خرابه..کسایی که سنگ کلیه دارن..کسایی که مشکل مثانه دارن...کسایی که سرماخوردن ادامه مطلب نرن...چون ترسناکه...اصلنم شوخی ننوشتم کاملا جدی نوشتم...


ادامه مطلب

پنج شنبه 13 خرداد 1395برچسب:,

|
 
ما را از شیطان نجات بده

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....این مطلب خیلی با مطالب دیگه که براتون تعریف کردم فرق میکنه...شاید یه کم عجیب باشه...خوب...بچه ها من از خیلی وقته با خودم یه درگیری درونی دارم که اذیتم میکنه...مربوط به وبلاگه...من راستش به کامنت داشتن از شما خیلی علاقه دارم در حد مرررررررررگ....خوب...و همین انتظاری که بخاطر کامنتایی که برام نمیدین و کامنتایی که میدین درواقع باعث میشه ادامه بدم....حالا بد یا خوب..ضعیف یا قوی...هرچی...بهرحال ادامه میدم...خوب...تااینجاش که مشکلی نیست...حالا لطفا با من بیاین بریم توی ذهن من ببینیم اونجا چه خبره...خوب...وای توی ذهن من یکی همش داد میزنه کامنت میخاد....همش دوس داره کامنت داشته باشه...اخ اخ اخ...چه قیافه زشتی داره...شبیه خودمه ولی خودم نیست...صداشم شبیه منه...ولی بازم خودم نیست...ازش بدم میاد...خیلی خوب...فک کنم کافی باشه...حالا از ذهن من خارج شیم...شرمنده توی ذهنم چیز جالبی برای شما نداشتم...خوب...من تصمیم گرفتم اونکه توی ذهنمه و شبیه خودمه ولی خودم نیست برای همیشه نابودش کنم...چطور؟؟...الان میگم...خیلی وخته دارم بهش فک میکنم...اصلا احساس خوبی نیست وختی من همش کامنت میخام...حالا چه داشته باشم چه نداشته باشم...من یه تصمیمی گرفتم....برای مدتهایی که فک کنم یه ذره طولانی باشه من بااینکه خیلی خیلی خیلی کامنتای شما رو دوس دارم...چه کامنتایی که بهم میدین چه نمیدین...میخام نظرات وبلاگ رو ببندم...فقط برای ادب کردن خودم....میخام محکم باشم....میخام فقط به جلو نگاه کنم...میخام از شر اونیکه توی ذهنم داره همش گدایی کامنت میکنه راحت بشم....میخام روز بروز بهتر و بهتر بشم...خوب...ولی این دلیل نمیشه دوستون نداشته باشم...خیلی هم دوستون دارم مثل همیشه...خوب...پس لطفا برام کامنت ندین...اگه هم دوستی برای مطالب پایینتر کامنت داد میخونمش...ولی تایید و جوابی توش نیست....تازه اینکارش باعث میشه نظرات همون پست هم بسته بشه...بازم میگم...بخاطر شما نیست که اینکارومیکنم درواقع دارم خودمو ادب میکنم شاید یه ذره آدم شم...خوب..ادامه مطلب نزدم...دوستون دارم...آهان..باز یا بسته بودن نظرات رو توی هر پست بهتون میگم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی

سه شنبه 11 خرداد 1395برچسب:,

|
 
همینجوری دورهمی6

سلام دوستای خوبم...مثل همیشه پوستر زدم ادامه مطلب...خوب..ممنوننننننننننننننننن


ادامه مطلب

یک شنبه 9 خرداد 1395برچسب:,

|
 
داش هانی مچکریم

ما را از شیطان نجات بده

..بعدش کاغذ رو چسبوندم زیر مهتابی جوری که همه ببینن....

دیرزمانیست میخواهم از عنکبوتهایم سخن به میان آورم ولی نمیشود...خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم..میخواستم درباره عنکبوتام براتون حرف بزنم...حتما میدونین تارعنکبوت توی خونه یا اتاق چیزخوبی نیست ومعمولا موقه تمیزکاری ...خونه زندگی این بدبخت بیچاره ها نابود میشه...من تا تقریباپارسال اتاقم زیاد زیاد تارعنکبوت میبست در و دیواراش...مامان خاله و زنعموجان همش سعی داشتن جمعشون کنن ولی من اجازه نمیدادم حالا یا به زور یا به التماس...خوب...تااینکه عموجان خیلی جدی ازم خواست خودم با دستای خودم جمعشون کنم...منم که ..باشه..خوب...رفتم سراغشون...یه جعبه مقوایی دست وپا کردم...جعبه ایکس باکس...خوب...ازون عنکبوت پا درازای خوشکل بودن...با هرزحمتی بود همشونو یه جوری فرستادم توی جعبه...زبون آدمیزادحالیشون نمیشدکه...حالا دوسه بار ضرت با پله افتادم پایین بماند...خوب..بعدش لونه های خوشکلشونو جمع کردم باجاروبرقی...بعدش بردمشون دم در که آزادشون کنم برن یه جای دیگه...هوا خیلی خیلی گرم بود...وقتی انداختمشون از جعبه بیرون بیچاره ها از گرما عین یتیم اسیرها دوئیدن سمت جعبه چون خیییلی گرم بود زمین و هوا...نمیدونین چقد دلم براشون سوخت...احساس کردم نمیتونن بیرون دوام بیارن...نه...هانی نمیتونه شمارو اینجوری ول کنه...یه فکری به سرم زد..بردمشون دوباره توی اتاقم...پله گذاشتم...بعدش جعبه رو بردم کنار لامپ لوله ای که دقیقا بالای میزکامپیوترمه...همشم شبا نورش رو دکمه های صفحه کلیده نمیزاره دقیق ببینمشون...لامپ مهتابی بهش میگیم...خوب...بعدش بیرون اومدن...رفتن کنار مهتابی ...گفتمشون ..(زبون نفهمای عزیز...اینجا که هستین حشره مشره ها همشون اینجا جمع میشن...اونوقت میتونین هرچی دوس دارین حشره شکار کنین..زهرمارتون بشه...ببینین...هرکدومتون ازینجا جای دیگه اتاق رفت دیگه به من مربوط نیست...افتاد؟؟؟)...چیزی نگفتن...منم بعدش روی یه کاغذ گنده نوشتم...(((هرکس عنکبوتهای من را ازینجا جمع کند با من طرف است)))...بعدش کاغذ رو چسبوندم زیر مهتابی جوری که همه ببینن...الان تقزیبا یک سال گذشته هنوز عنکبوتام همونجا هستن...کلی هم حشره گرفتن...جای دیگه هم تار نزدن...شمردمشون تقریبا هیجده تا شدنه....دیشب که بهشون نگاه میکردم همشون با همدیگه بلند میگفتن..((((داش هانی مچکریم...داش هانی مچکریم)))..خخخخخ...آخرشو خالی بستم...خوب...ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

جمعه 7 خرداد 1395برچسب:,

|
 
تولد به توان دو

به نام اولین روز

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...دیروز تولد من بود ...و..بهتون گفتم که فردا که امروز باشه یه روز خوبه...دوستای خوبم...داداش جان یوسف...پرنسس ملیکا..ملیناجان...بهاره خانم گل...همشون برام آپ تولد گذاشتن...و همینطور دوستای خوبشون تولد منو تبریک گفتن...خیلی خوشحال شدم...ولی نمیدونم دوستای من کجان...هی آریاآرین کدوم گوری هستین؟...زود حضور به هم برسانید حوصله ندارم...خیلی خوب...پس منم باید برای دو تا از دوستام حتمنه حتمنه حتما یه چیزی برای روز تولدشون که امروز پنجم خردادباشه بزنم اینجا...خوب...من باید برای پرنسس ملیکا یه چیزی بنویسم...برای کسی که انیمه ..دیگری..رو برام معرفی کرد..یه انیمه جالب که بهم یاد داد برای ترسیدن یا ترسوندن لازم نیست حتما روح وشبح توی کار باشه...بعضی وختا یه انسان میتونه نماینده مرگ باشه...و خیلی هم ترسناکتر از روح و شبح که دیگه برای ترسوندن قدیمی شده هستش...ارواح دیگه وختشه برن توی کمد صدا دربیارن...خوب...چطور برای ملیناجان که کامنتای بسیار جالب و خودمونی برام مینویسه تولدشو ننویسم...خاطراتی که تعریف میکنه خیلی خنده داره برام...مخصوصا که پرنسس ملیکا هم میاد همون خاطره رو از یه زاویه دیگه مینویسه که خیلی جالبش میکنه برام...چون ملیکاملینا خواهر دوقلو هستن...مثل آریاآرین که دوقلوئن خیرسرشون...خوب...یا مثلا ملیناجان برای وبلاگ کامنتی مینویسه که از بس با قلب پاک نوشته بخدا نمیدونم چطور و یا چی جوابشو بنویسم...ملیکاخانوم هم همینطور...این دوتا خواهر توی خلاصه نویسی استاد هستن چیزی که من هنوز نمیتونم انجامش بدم...چطور ممکنه هانی برای این دوتا خواهر خوب چیزی ننویسه....شاید تبریک تولد فقط یه بهانه باشه...ملیکا خیلی چیزای خوبی بهم راهنمایی میکنه...ممکنه من نفهم باشم ولی بهرحال متوجه میشم حرفاش درسته....عموجان همیشه منو از خوندن رمان...شازده کوچولو...منع میکرد ولی پرنسس ملیکا با معرفی این رمان که بصورت صوتی و نوشتاری هستش میتونم بگم دروازه جدیدی رو برای من باز کرد...یه رمان بی همتا...من کامنتای این دوتا خواهر رو که برای وبلاگ مینویسن خیلی دوس دارم..کامنتای همه رو خیلی دوس دارم...جدی میگم...چیزایی که خودم مینویسم خو دیگه برام شده دیگه اونقدام خوندنش برای خودم جالب نیست ولی کامنتای دوستام برام خیلی جالبه...لذت واقعی که من از وبلاگ میبرم درواقع خوندن کامنتای دوستامه که دعا میکنم روز بروز بیشتر و بیشتر بشن...اصلنم از جواب نوشتن براشون خسته نمیشم...همونطور که میبینین شیش متر شیش متر معمولا جواباشونو مینویسم....طوری که دیگه مثلا بهاره خانوم بیچاره خودش توی کامنتش میگه...هانی واقعا لازم نیست طولانی جواب بنویسی...ولی من از اینکار لذت میبرم...وقتی شما دارین آپهای منو میخونین...هانی داره کامنتای قشنگ شما رو میخونه...خوب...تولد دوتا دوست خییییلی خوبمو بهشون تبریک و تبریک و تبریکها میگم....دیروز یه دونه تولد بود..تولد من بود...ولی امروز دوتا تولد با هم هستش...ملیکا و ملینا...تولدتون مبارک باشه...و...من هیچوقت نمیتونم خوبیای پاکی رو که در حقم انجام دادین جبران کنم...خوب...ادامه مطلب زدم...که خییییییلی دوس دارم ببینین....خوب...چی بگم که آخرش احساسی بشه؟؟...چی بگم...چی بگم...آهان...من روز تولدای شما بازدید کننده های خوبمو نمیدونم ...پس...تولداتون هر روزی هست مبارک باشه..........هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 5 خرداد 1395برچسب:,

|
 
باران سیاه نفتی

به نام وطن

...زیر موشکها و بمبهای ارتش بعث تیکه تیکه میشدن ولی فرار نمیکردن....

اجازه بدین ازونجا شروع کنم که یه موجودچاغ بدترکیب وزشت با یه ترکه مسخره داشت روی یه نقشه که نصب دیوار بود حمله هوایی رو برای افراد تاریکش توضیح میداد....و مثل همیشه اسم یه شهر اول از همه شهرهای مورد هدف بود....اون میخواست هواپیماهاش بیشترین قدرتشونو روی اون شهر نشون بدن...ولی اونجا یه شهر بود پر از آدمهای عادی که حتی بیشترشون بلد نبودن از تفنگ استفاده کنن....ولی چرا اون هیولای انسان نما میخواست همیشه به اون شهرحمله کنه...یه کم برگردیم عقب تر....یه ارتش به ظاهر شکست ناپذیر همینجوری داشت شهرها رو تسخیر میکرد وجلو میومد و به خیال خودش میخواست ایران رو ظرف یه مدت خیلی خیلی کوتاه فتح کنه...اونقدر احمق بود که از قبل برای شهرهای ایران اسم انتخاب کرده بود...خوب...اونها به یه شهر رسیدن...همه دنیا انتظار داشتن اون شهر خیلی راحت تسلیم بشه...ولی چه خیال خنده داری...اون ارتش کامل و زره پوش با سربازایی که تا اونجاشون مسلح بودن مثل سگ پشت دروازه موندن و بالاخره بهترین راه رو توی فرار دیدن....اونها نتونستن شهر ما رو بگیرن....هیچ قدرت مهاجمی نمیتونه....همه ظالمان دنیا میدونن برای تسخیر ایران باید خوزستان رو بگیرن و برای گرفتن خوزستان باید شهر من رو بگیرن...ولی اونا این آرزو رو به گور میبرن...همونطور که صدام به گور برد...صدام برای جبران اون شکستش از شهر من ...شروع کرد به بمبارانهای هوایی ...موشک باران...اون سعی داشت کاری کنه تا شهر خالی بشه....ولی مردم شهر من از جاشون جم نخوردن....زیر موشکها و بمبهای ارتش بعث تیکه تیکه میشدن ولی فرار نمیکردن....یعنی رژیم بعث یه موشک به خط مقدم جبهه میزد یه موشک به شهر من...بزرگترا برام تعریف کردن که نیروهای هوایی بعث یه بار لوله های نفت اطراف شهر رو زدن و از آتش اونها روز به شب تبدیل شده...بخاطر دودی که از آتشسوزی لوله های نفت ایجاد شده بوده...تازه به اینجا تموم نشده بعدش بارون زده ولی بخاطر دود غلیظ یه باران سیاه نفتی روی شهر باریده....ولی باز مردم شهر من از جاشون تکون نخوردن...بازم بمباران بازم موشک....چه پدرایی که تیکه تیکه های بچه هاشونو از زیر آوار بیرون آوردن...چه مادرایی که جسد سوخته بچه هاشونو با چشم دیدن...چه بچه هایی که یتیم شدن....یه بار یه خلبان عراقی دستور بمبارن یه محل شلوغ رو توی شهر من داشته ولی دلش نیومده بمبهاشو روی زن و بچه ها بریزه رفته یه جای دیگه ریخته....صدام بخاطر اینکارش اون رو اعدام میکنه...یعنی صدام ثابت کرد که با انسانیت مشکل داره....خوب...گذشت ...گذشت...صدام به جهنم رفت ...اوضاع عراق به هم ریخت...خودتون که وضعیتشو الان بهتر از من میدونین...ولی این کشور ماست که به مردم عراق کمک میکنه....ایران کشور جنگ نیست...ایران اگه احساس کنه مردم و آدمهای بی گناهه بدترین دشمناش احتیاج به کمک دارن توی کمک کردن به اونها شک نمیکنه....هر دستی که بخواد به ما ظلم کنه قطعش میکنیم و هر دستی برای کمک خواستن به طرف ما بیاد بهش کمک میکنیم....خوب...امروز چهارم خرداد روز ملی شهر من هستش...و همینطور روز تولد من.....خوب...ادامه مطلب زدم...عکسهایی از حمله ها ی ناجوانمردانه ارتش بعث به شهرم توی هشت سال دفاع مقدس....خوب...بچه ها فردا یه روز جالب هستش و خیلی خوب...چیه؟؟؟....خوب...فردا میگم...راستی ...هانی تولدت مبارک...


ادامه مطلب

سه شنبه 4 خرداد 1395برچسب:,

|
 
دومین شلوار

مردان را از زنان و زنان را از مردان نجات بده

....روز اول همه چی آرومه...

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...ببخشید دیروز نتونستم آپ بزنم یه مسافرت کوتاه مدت بودم...تازه اومدم...خواستم جریان عنکبوتامو بنویسم چون خسته بودم و تصمیم گرفتم که حکایت بنویسم که شاید اموزنده باشه...خوب...یه روز آقای محترمی بوده که یه زن محترم داشته...بعدش این آقای محترم یه دوست محترم داشته که ایشون دو تا زن محترم داشته...بعدش یه روز آقا یه زنه از دوستش همون دو زنه..میپرسه(تو دوتا زن داری چطوریه؟...اوضاعت خوبه؟)...دو زنه میگه(پس چی که خوبه..دو برابر تو محبت میبینم بهم توجه میشه...دو تا زنام بخاطر رقابت با همدیگه سعی میکنن هرکدوم بیشتر بهم محبت کنن...یکیشون برام غذا درست میکنه..یکیشون لباسامو میشوره...خلاصه خیلی بهم خوش میگذره)..بعدش آقایه زنه میره توی وسوسه...بعدش همش اون دوستش که دو زن داشته میاد از خوبیای دو تا زنش براش تعریف و تبلیغ میکنه..حالا از اقدامات خصوصیشون براش تعریف میکنه یا نمیکنه من نمیدونم...خوب...خلاصه..اونقد بیخ گوش این آقایه زنه حرف میزنه تا اون یه زنه میره یه دونه دیگه زن میگیره...یعنی به قول معروف...شلوارش دو تا میشه...خوب...روز اول همه چی آرومه..روز دوم هم خوبه..ولی روز سوم این دوتا زنهای ایشون دعواشون میشه..جر و بحث میکنن..حسادت میکنن...هرشب گیس و گیس کشی میشه...اینیکی چوغولی اونیکی رو میکنه ....اونیکی پولهای آقایه زنه سابق رو میبره...دوتاشون برای درآوردن حرص همدیگه ولخرجی میکنن اونم از جیب شوهرمشترکشون...خلاصه سرتونو درد نیارم گوشتونو کر نکنم...کار این آقا به جایی میرسه که آرزو میکنه سگ باشه...خوب...یه شب که حسابی این دو تا زنهاش کلافه کلافش میکنن..اونم عصاب میشه از دست اینا  یه بالش و یه پتو برمیداره پا میشه میره که توی مسجد بخوابه....میگه(من میرم مسجد میخابم تا از دست شما دوتا راحت بشم)..اونام فک کنم باهمدیگه بهش میگن(هرری)...خوب...میاد مسجد میخاد بخوابه که...میبینه یه نفر دیگه یه کم اونورتر خوابیده توی مسجد...بهش میگه(برادر تو واسه چی پناهنده شدی مسجد خدا؟)..بعدش آقاهه پتو رو میکشه از روش میبینه...واااااااااااااا..اینکه همون دوست دو زنشه که همش تشویقش میکرد یه زن دیگه هم بگیره...بهش میگه(ک*****...تو که بهم میگفتی دو تا زن بگیر خیلی خوبه ..فلانه..اینجوره..اونجوره..حال میده)...بعدش اون دوستش که از اول دو زن داشته میخنده میگه(کجای کاری عمو...من یه عمریه از دست دو تا زنهام توی مسجد میخابم فقط تنها بودم میخواستم واسه خودم یه همدم دست و پا کنم این شد که تو رو تشویقت کردم دو تا زن بگیری)..خوب...تموم شد...من نتیجه خاصی ازین داستان نگرفتم...فقط این داستان رو یه شیخ معروف و مهربون توی اهواز اختصاصی برای من تعریف کرد....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 3 خرداد 1395برچسب:,

|
 
من اسب نیستم

ما را از آقایB نجات بده

بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...من بی خوابی شدیددارم همیشه...وختیم میخابم خواب نیست یه نوع فلج عضلانیه که حدود یک ونیم یادوساعت طول میکشه برای همین وختی میخابم مغزم بیداره..برای همین وختی خواب میبینم خوابای بسیارطبیعی و واقعی میبینم یعنی فرق بین دنیای واقعی بادنیای خوابمو نمیتونم تشخیص بدم...بیشترکابوس میبینم ولی بعضی وختا خوابای خنده داری هم میبینم...که...یکیشو میخام براتون تعریف کنم...خوب...این خواب چند روز پیش دم صبح بود...با دیدن یه اسب سفید شروع شد...خوب..رفتم سمت اسبه...(میشه ازت سواری بگیرم؟)...گفت(چراکه نه..بپربالا)..منم سوارشدم...زین نداشت دهن گیر هم نداشت یال ودم خیلی بلندی داشت...یالاشو گرفتم...بعدحرکت نمیکرد..منم گفتمش(چراحرکت نمیکنی؟)گفت(باید بگی برو حیوون ..تا من حرکت کنم)..منم دادزدم(برو حیوووون).بازم حرکت نکردگفت(حیوون خودتی چرا فوش میدی؟)..موندم چی بگم به این روانی که خندیدگفت(شوخیه بی مزه ای بود)..بعدش حرکت کرد..تندمیرفت...داشتیم به یه دره خیییییلی بزرگ وعمیق میرسیدیم ..گفتمش(ببخشید اگه بخام بپری چی باید بهت بگم؟)گفت(هیچی لازم نیست بگی چون خودم میخام بپرم...نمیترسی که)..گفتمش(نه بابا ترس چیه منکه میدونم خوابم)..بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....ولی یوهویی وسط راه سرعتش کم شد وشروع کرد به سقوط کردن...بهش گفتم(یادته گفتمت نمیترسم؟؟)..گفت(آره)..گفتمش(نظرم عوض شد)..بعدش گفت(شنابلدی؟)گفتمش (چطورمگه؟)گفت(داریم میفتیم توی آب)..گفتمش(عجب اسب خری هستی نمیتونی بپری خو نپر)...گفت(من اسب نیستم)..گفتمش(پس چی هستی؟)..گفت(الان میفهمی)...نزدیک آب شدیم اسبه تبدیل شد به آب...بعدش ریخت توی رودخونه بزرگ..منم شالاپپپپ...افتادم توی آب..رفتم زیر..بازم زیر..خوردم کف رودخونه بعدش ضرت عین فنر پرت شدم بالااز رودخونه خارج شدم افتادم روی یه جزیره کوچولو...که عمومش ناصر داشت قلیون میکشید...گفتمش(عموتوکه قلیونی نبودی چراقلیونی شدی؟)..گفت(اینجام راحت نیستیم؟)...بعدش من نمیدونم چی گفتم یادم نی...گفت(تو الان امتحان داری اینجاچیکارمیکنی؟)...وای..آره امتحان دارم...گفتمش(چطور ازینجا برم؟)..گفت(از کوه برو بالا)...خیلی زود کنارکوه بودم...گرم بودهوا...رفتم بالا..سعی کردم بپربپری پرواز کنم چون میدونستم خوابم ولی نمیشد...چون..آقایBاونجا بود...یه کرم کوچیک که بزرگتر شد اندازه مار..یه مار با سر یه بز...اومددنبالم...فرار کردم بالا...بزرگتر شد...خیلی بزرگتر شد...زرد بود...شروع کرد به درآوردن سرهای بیشتر..پنج سر بز...یه اژدهای بزرگ شد...ولی من میرفتم بالا...اونم میومددنبالم...سرعت دوتامون کم بود...رسیدم بالای کوه...خورشید روبروم بود...برگشتم سمت آقایB...داشت میومد بالا...یه تف از بالا انداختم روش...نور خورشید زیاد شد...منم از خواب پریدم...وای دیرم شد امتحان دارم...خوب بچه ها...خواب قسمت جالبی از زندگیه..ولی هیچوقت..هیچوقت..هیچوقت خواب و رویا رو به زندگی واقعی ترجیح ندین.......ادامه مطلب زدم.......موفق باشین...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 
24434

ما را از شیطان نجات بده

مانی ما ذاتش خوبه ولی نمیدونم چرا اینجوری سعی میکنه خدا رو فراموش کنه...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم مال خودم نیست...مال داداش جان مانیه...خوب...اون موقه ها که نوجوون بوده...بعدش اونموقه تلفن خونگی تازه توی شهرمون داشتنه برای مردم میکشیدنه..یعنی هرکی کلاس بالا بوده فقط تلفن داشته...یعنی ما نداشتیمه...بعدش وحید اینا هم نداشتن...بعدش یه بار توی مدرسه معلم بهشون میگه که شماره تلفن خدا..24434..هستش بعدش تا خواسته بیشتر برای بچه ها توضیح بده که جریان این شماره تلفن خدا چیه زنگ خورده بعدش معلمشون گفته که ..فردا براتون میگم...خوب...ولی این مانی و وحید و یکی از دوستاشون خیلی کنجکاو بودن که با خدا تلفنی حرف بزنن...بچه بودن خوب...بعدش...نه ما تلفن داشتیم نه وحید اینا...بعدش اینا رفتن خونه همون دوستشون که مثل خودشون خیییلی دوس داشته که با خدا حرف بزنه...چون اونا تلفن داشتن....بعدش رفتن خونشون بعدش الکی خودشونو زدن به درس خوندن یعنی مثلامثلا دارن درس میخونن...بعدش توی یه موقعیت مناسب وختی که مامان دوستشون رفته از خونه بیرون رفتن سراغ تلفن و شماره گرفتن..24434...بعدش یه آقایی گوشی رو برداشته گفته ..(بفرمایین)...مانی هم گفته(سلام..منزل خدا؟؟)...آخه بچه ها اونموقه توی شهرمون که تازه تلفن اومده بوده شماره ها پنج رقمی بودنه...خوب...بعدش آقاهه گفته(مسخرمون کردی بچه؟؟)...مانی هم از رو نرفته گفته(خدا..میدونم خودتی ..شوخی نکن ..منم مانی)...بعدش آقاهه عصبانی شده و خلاصه سر مانی اینا داد زده...خلاصه مانی و وحید و دوستشون کلی به اون آقاهه التماس کردنه که باهاشون حرف بزنه آخه نعوذبالله فکر کردنه که ایشون خداهه...بعدش مانی گفته(خدا ما از گناهامون توبه میکنیم تو هم بامون آشتی کن)..بعدش اقاهه گوشیو قط کرده ...خلاصه چندبار تماس گرفتن ولی فایده نداشته..اونام دیگه دست و دل ناامید برگشتنه خونه هاشون...خلاصه ..فردا میشه و میرن مدرسه...بعدش سرکلاس معلم به یادآوری چندتا از بچه ها جریان شماره تلفن خدا رو برای بچه ها توضیح میده...خوب...حرفشم کلا این بوده که..((بچه ها...توی اسلام...دو رکعت نماز صبح داریم...چهاررکعت نماز ظهر..چهاررکعت نماز عصر...سه رکعت نماز مغرب...چهار رکعت نماز عشا...که روی هم میشه..24434...))...من که اونموقه اونجا نبودمه ولی میتونم قیافه مانی و وحید و اونیکی دوستشونو تصور کنم....خوب...بچه ها الان مانی بزرگ شده...یه بار ازش پرسیدم ..(نمیخای شماره خدا رو بگیری باهاش حرف بزنی)...گفت(اگه واقعا شماره واقعی خدا رو داشته باشم بازم بهش زنگ نمیزنم)....مانی ما ذاتش خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا اینجوری سعی میکنه خدا رو فراموش کنه...اون فقط دهه محرم و مواقع خیلی ضروری و اضطراری یاد خدا میفته...کاش همیشه همونجور بچه میموند...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....راستی این چندمدت ساعتای آپ زدنم نامنظم هستش ..بخاطر قطع و وصل نت...چون توی اولین فرصتی که نت میاد باید اپ کنم...ادامه مطلب زدم.....هانی هستم .....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
پریز تایمر دار دیجیتال

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content