ما را از شیطان نجات بده
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..بچه ها یکی از باغامون که تقریبا پاتوق خونوادگیمونه و محل تاخت و تاز مانی هم هست ...داداش جان مانی هم از بس پرنده شکار کرده با تفنگ ساچمه ای و غیره دیگه اون باغ برای پرنده ها یه منطقه پرواز ممنوع محسوب میشه...این مانی به صغیروکبیر پرنده ها رحم نمیکنه...خلاصه...یه بار من با مانی با یکی از دوستای مانی که گله دار هستش داشتیم توی باغ قدم میزدیم ...چون اون دوست مانی که از عشایر هم هست..گله خودشو بااجازه عمومش ناصر آورده بود توی باغ تا علفای اضافی باغ رو بچرن...خوب..همینجور داشتیم سه تایی قدم میزدیم که ویژژژژژژ..یه چیزی عین برق از جولومون رد شد...فک کنم کبوتر بود...بعدش دوباره ویژژژ یه چیز دیگه دنبالش رفت.. خیلی سریع اتفاق افتاد ...بعدش ضرت صدای برخوردی اومد...مام همینجور تعجب زده...رفتیم سمت صدا دیدیم ..بله...یه شاهین خاکستری با مغز رفته توی دیوار باغ ظاهرا مرده...آره...شاهین داشته کبوترودنبال میکرده بعدش کبوتر بخاطر جثه کوچیکش خودش از دیوار دورکرده و تغییر مسیر داده ولی شاهین که تعقیبش میکرده چون چشمش به کبوتر بود فرصت نکرده خودشو از دیوار نجات بده...رفتیم بالا سرش...مرده بود...بعدش دوست مانی گفت(این اگه زنده بود شصت ملیون به بالا میخردینش)..مانی هم کافیه براش اسم پول بیاری کوه رو جابجا میکنه ...مانی گفت(جسدش چی؟...اونم قیمت داره؟)...دوست مانی گفت(آره..پولدارا برای تاکسی درمی میخرن...یه پنج شیش ملیونی میخرن)...مانی هم با نهایت احترام جسد شاهین رو بلند کرد گذاشت توی یکی از اتاقای باغ....خیلی دلم واسه شاهین خاکستری میسوخت..حتما جوجه داشته که منتظرش بودن...وای خدا...ولی خوب دیگه مرده بود...مانی و دوستش رفتن توی اتاق دیگه و من موندم پیش سگهام...همینجوری داشتم پس گردنی میزدمشون که یه فکری به نظرم رسید...گفتم برم دو تا پر گنده از شاهین مرحوم بکنم واسه من و زاگرس...رفتم توی اتاق...شاهین جسدش روی زمین پخش بود...خیلی دلم گرفت...برای خودش نه..برای جوجه هاش..خودش بره گم شه...خلاصه..رفتم از دمش دو تا بال کندم...گذاشتمشون پشت سرم ...گفتم واسه سارا و آریا آرین و پدیا هم پر دربیارم...برگشتم...وای ..وای وای وای...شاهین قشنگ عین آندرتیکر هست میزننش میفته زمین بعد عین جن بلند میشه میشینه قیافش شبیه سگی میشه انگار نه انگار اندازه خری کتک خورده...شاهین بلند شده بود داشت نگام میکرد...فک کنم از پراش کنده بودم شوک بهش وارد شده بود به هوش اومده بود...خییییییییییلی ترسیدم...رفتم عقب چسبوندم خودمو به دیوار...هی میگفتم (دخیل یا حضرت سلیمان)...شاهین چند قدم اومد طرفم...با ترس گفتمش(بخدا فقط دو تا پر ازت کندم واسه یادگاری)...خیلی عصبانی داشت نگام میکرد...دیدین که کلشونو یه وری میکنن با یه چشم نیگا میکنن...وای...ترسیده بودم...میتونست تیکه تیکم کنه...فقط میدونستم نباید بهش حمله کنم...اصلا تکون نمیخوردم...بهش گفتم(من کاری باهات ندارم فقط اجازه بده در و واست باز کنم برو پیش بچه هات)...اینو که گفتم یه کم موند...فک کنم فهمیده بود چی میگم..شاید البته...بعدش رفت کنار...منم رفتم سمت در یواش بازش کردم...اومد سمت در موند منم چشمامو بستم دستامو گذاشتم روی صورتم....بعدش صدای بال زدنشو شنیدم...بعدش چشامو باز کردم...رفته بود...دوئیدم سمت دسشویی گلاب به روتون..اخه ترسیده بودم دیگه...این چیزا طبیعیه...بعدش رفتم سمت سگها و خودمو عادی نشون دادم...مانی و دوستش خیلی اعصابشون خراب بود بخاطر از دست دادن چندملیون پول...ولی من تابلو نکردم چون کتک توش بود...ولی مانی تا چند روز چپ چپ نیگام میکرد...شک کرده بود...به درک....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه...اونم خرنفهم نه خر الکی...ادامه مطلب یادتون نره....و...ایستاده بود همچنان خیره ر خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم...............................مرسی
ادامه مطلب
|