iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


مزاحمت ناموسی

ما را از شیطان نجات بده

(آرین...عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه...چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب..زود شروع کنم که زود تموم بشه..خوب..یه شبی بود که ساعت حدودا دیروقت بود...یازده بیشتر بود فک کنم...یه شب احیا بود که عموجان رفته بود مراسم احیا...قبول حق ایشالله...خوب...کلیداشو یادش رفته بود ببره...بعدش من با موتور کلیداشو بردم براش...یه مسجدی بود که دور بود از خونمون...اصن کلا توی یه ایالت دیگه بود انگار...هی میرفتیم نمیرسیدیم...گفتم نمیرسیدیم چون آرین هم باهام بود...سر کوچه بود اونم جول شد دنبالم...خلاصه...کلیدا رو دادم عموجان ...موقه برگشتن که هیچ...خوب..باید آرین رو پرت میکردم دم خونشون دیگه...خیابون خونشون یه سرازیریه...ولی سرازیری ناجور نیست...یه شیب بهتره بگم...منم اول شیب خیابون موتور خاموش کردم تا اینجوری خاموش برسیم دم خونشون...خوب..داشتیم خاموش تو سرازیری میرفتیم...یه خانوم میانسال کنار خیابون داشت خرامان خرامان راه میرفت...ما بی صدا بودیم اونم حواسش به ما نبود...دیدین بعضی وختا خانومای چادری یه ذره چادرشونو باز میکنن راه میرن...که از پشت سر شبیه بتمن میشن یه ذره...خوب...اصن حواسش به ما نبود...مام بی صدا..آقا از کنارش رد شدیم یوهویی ما رو دید ترسید...انگار خیلی ترسید چون جیغ زد...منکه اصلا برنگشتم نگاش کنم آرین هم همینطور...خوب..ادامه دادیم تا دم خونه آرین اینا...ولی خدایی خندمون گرفته بود به صحنه ای که اتفاق شده بود...خدا ما رو ببخشه...آخه دست خودمون نبود خنده دار بود دیگه...خوب..فردا شد..هیچی نشد..عصر بود که زنعمو از بیرون اومد خونه...یعنی قبل از اینکه خودش بیاد جیغ مافوق صوتش اومد...((هانیییییییییییییی....چیکار کردین تو و اون رفیقتتتتتتتتتتتتتت))...من...(چی؟..با کدوم رفیقم؟..من رفیقام همشون حبس بی ملاقاتن)...زنعمو..(زهرمارررررر...مرضضضضض..همون که دوقلوئه ..زبون درازه)..من..(آهان..آقا آرین..امروز اصلا ندیدمش)...زنعمو..(امروز نه..دیشب)...من..(هیچی بخدا)..خلاصه بعد کلی جر و بحث فهمیدم که اون خانومه مارو شناخته و درومده به زنعموجان گفته که پسرت با دوستش دیشب با موتور یوهویی رفتن پشت سرش ترسوندنش هی جیغ زدن براش اذیتش کردن ..خلاصه نصف شب بدجور مزاحمش شدن...منم خداشاهده هرچی راستشو میگفتم قبول نمیکردن که نمیکردن...خلاصه...فرداش با آرین حرف میزدم..(آرین... عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه ..چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)..آرین گف(برو بینم...بابای من پس گردنی که میزنه برق از چشای آدم میزنه بیرون...فک کنم دارم قطع نخاع میشم)....خوب..کتکا رو که خوردیم هیچ...همه دوستامون با همسایه ها شنیده بودن...من و آرین هم دیگه هیچ...چیکار میتونستیم کنیم...ولی خداشاهده اصلا اونجور نبود که خانومه تعریف کرده بود...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 3 آبان 1396برچسب:,

|
 
سعه صدر مانی

ما را از شیطان نجات بده

آقاهه اصلا آتیش گرفت از عصبانیت...

سلام دوستای عزیزم...خوبین؟...خیلی خوب...پارسال بود ...یه روز صب بود که میخواستم برم مدرسه...مثل همیشه مانی منو میرسوند مدرسه...البته یه بوق دم در خونه زاگرس اینا...بعدش زاگرس میومد اونم با ما...مثل همیشه...خوب..زاگرس اومد سوار ماشین شد که دیگه مانی ببردمون مدرسه...هر وخت میخام مانی رو اذیت کنم بهش میگم..بااین هیکل و ادعات تازه شدی راننده شخصی من...اصلا آتیش میگیره...خوب...میخواستیم بریم دیگه که یه آقایی که همسایمون هستن ..یعنی از سمت راست دو سه خونه ازمون فاصله دارن...سنشم دو سه سال از مانی بزرگتره...خوب..دیدیم داره میاد سمتمون...به مانی گف..(چند لحظه بیا بیرون کارت دارم)...مانی که کلا دکترای شر شناسی داره...گف(این مثل اینکه اول صبی کتک میخاد..شما همینجا بشینین اصلا بیرون نیاین مخصوصا تو هانی)...من و زاگرس شدیم استرس...رفت بیرون از ماشین آقاهه رو گف(بفرما آقای فلانی)...آقاهه گف(ببین تا حالا ما کسی به ناموسمون نگاه بد نکرده)...مانی گف(اگه نمیگفتی فک میکردیم فقط ما اینجوریم)..آقاهه عصاب شد گف(زنم گفته تو بعضی وختا میای پشت بوم خونه ما دید میزنی زنمو)...مانی گف(حتما اشتباهی شده من اصلا پشت بوم نمیرم)...آقاهه گف(نه..زنم اشتباه نمیکنه میگه تو رو چندبار دیده پشت بوم)..مانی یه کم قیافشو بی تفاوت کرد گفت(من زنتو دیدم چیز مالیم نیس که کسی بخاد اصن نگاش کنه ..صرف نمیکنه)...من و زاگرس که داخل ماشین بودیم خندمون گرفت..آقاهه اصلا آتیش گرفت از عصبانیت..گفت(تو بی آبرویی تو نجسی)...مانی خیلی آروم باهاش حرف میزد و سعی میکرد آرومش کنه...منکه از اینهمه سعه صدر مانی تعجب کرده بودم...نمیدونم سعه صدر یعنی چی دقیق ولی میدونم یه چی تو مایه های صبر و ایناس...آقاهه رفت..مانی اومد داخل ماشین...اولین بار بود مانی موقعیت دعوا داشت ولی دعوا نکرد....راه افتادیم...توی راه که داشتیم درباره آقاهه حرف میزدیم مانی گف..(بین خودمون بمونه پسرا ولی من میدونم کیه میره پشت بومشون)...جولو زاگرس نگفت...شب که شد بهم گفت...چش چرونه قصه ما پسرخاله خوده اون آقاهه بود...آخه مانی آمار همه منطقه رو داره...منم که کاری نکردم فقط چند روز بعد روی یه کاغذ چند جمله نوشتم...(((سلام...رفتار پسر خاله محترمتونو چند روز زیر نظر بگیرین..محله ما محله خوشنامیه..خوب نیست بدنام بشه..ممنون)))...بعد انداختم خونشون...چند روز بعد مانی خبر دعوا و کتک کاری اون آقاهه و پسرخالشو که دقیق خونشون پشت به پشت هم بود رو برامون تعریف کرد...ولی من نفهمیدم چرا اون خانومه فک کرده بود مانی میره پشت بومشون؟؟..خوب دیگه..جوابش مهم نیست...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 29 مهر 1396برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن 12(شیطان شب)

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین که...خیلی خوب...یعنی الان اینقد حال ندارم که نگو و نپرس...اصلا بی حوصله شدم عین سیر و سرکه...خوب...ولی پیش خودم گفتم هانی بیا الان که خیلیه خیلیه خیلی بی حوصله ای بنویس ببین چطور میشه...خوب...قبلا براتون از خواب دیدنام نوشتم...که گفتم خیلی خوابای طبیعی میبینم عینه عینه واقعیت...حالا من تو این خوابام چندتا شخصیت ثابت دارم که هرکدومشون بعضی وختا سروکلش پیدا میشه...کلا توی خوابای من...چهار شخصیت ثابت هست...بیکارن دیگه...خوب..دوتاشون بد و ترسناک هستن...اونا هیچ...یکیشونم شخصیت خوبیه...اونم هیچ...ولی یکیشون که خیلی برام عجیب و جالبه یه شخصیت خنثی هستش...الان میگم واستون...حدود شیش هفت سالم بود که اونو توی خوابام دیدم...رنگش عین همین عکس زیبا و دل انگیزیه که زدم اول آپ...اندازش به اندازه کف دست خودمه...یعنی کف دست که میگم یعنی طول انگشتامم باید حساب بشه...اون یه سوسک دسشوییه...ولی کلی بزرگتر از بقیه سوسکائه....من دفه های اول که میدیدمش فک میکردم واقعا واقعیه و حمله میکردم که بکشمش...با دمپایی میزدمش هیچیش نمیشد...با سنگ میزدم همینطور...هرکاری میکردم نمیمرد...هنوزم حرصمو درمیاره...چندبار با ماشین رفتم سرش بازم نمرده ...تازه از ماشین بالا اومد ...اومد داخل ماشین...توی خواب البته میگم هااان...توی خواب بعضی وختا میبینمش...ببینین ..من یه عادتی دارم سه سوت واسه جونورا و حیوونا اسم انتخاب میکنم ولی واسه این سوسکه هنوز اسمی انتخاب نکردمه...همین اسم شیطان شب رو هم همین الان واسه آپ نوشتم...ربط چندانی با سوسکه نداره...خداییش آزاری برام نداره...حمله بهم نمیکنه...فقط خودشو بهم نشون میده ...این منم که آزار دارم میخام هرطوریه بکشمش آخه رابطه منو با سوسکای دسشویی میدونین که...خیییییییییلی ازشون بدم میاد...همیشه هم میزنم میکشمشون...ولی این یکی که توی خوابامه رو نمیتونم بکشم...یعنی میزنمش...میسوزونمش...لهش میکنم...هر بلایی بگی سرش درآوردم ولی نمیمیره که نمیمیره...خوب...یعنی دوستای خوبم...بنظر شما این سوسک گنده که اصلا نمیمیره از کجا اومده توی خوابای من؟...اصلا حرف حسابش چیه؟...اصلا از کجای ذهنم میاد یا کجای ذهنم قرار داره...؟...واقعا نمیدونم...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 22 مهر 1396برچسب:,

|
 
رادیوی ماشین

به نام خدا و فقط به نام خدا

سلام دوستای خوبم...عزاداریاتون قبول ایشالله...خوب...میخام درباره یه مقایسه براتون حرف بنویسم....مقایسه چندتا آدم بسیار بسیار بسیارخوب...نمیدونم شاید ..ممکنه...بازم میگم شاید..بعضی وختا به ذهنتون رسیده باشه که امام حسین چه کار بزرگی انجام داد...پس چرا بقیه امامان عزیزمون کاری شبیه اون انجام ندادن...؟؟...این سوال برای خیلیا پیش اومده...برای منم همینطور...آخه اونوقت یازده تا عاشورا داشتیم...خیلی خوب...بچه ها همه امامای عزیزمون مثل هم هستن...از همه لحاظ...ولی یه چیزی فقط هست که باعث تفاوت ظاهری و رفتاری ایشون میشه...همش یه کلمس...(((شرایط)))...هر امام بزرگوار توی یه دوره متفاوت با بقیه اماما بودن...یعنی همشون درواقع یک مسیر رو دنبال میکردن...ولی با یازده ظاهر مختلف و یازده شرایط مختلف...یعنی اگه امام سجاد علیهه سلام همون شرایط امام حسین براشون پیش میومد ایشونم همون کاری رو انجام میدادن که امام حسین انجام دادن...یا اگه امام رضا علیهه سلام شرایطی مثل امام علی علیهه سلام رو داشتن همون کارای ایشون رو انجام میدادن...یا اگه امام حسین علیهه سلام در شرایط امام حسن عسکری علیهه سلام بودن همون کاری رو انجام میدادن که امام حسن عسکری انجام دادن...و اگه بخوام همشونو بیان کنم خیلی طول میکشه...خوب..معنی کلی حرفم اینه که خدانکرده خدانکرده زبونم لال هیچوخت فکر نکنین که امام حسین از امام حسن بالاتر و یا بهتره...یا امام رضا علیهه سلام مقامشون با مقام امام علی علیهه سلام فرق میکنه...نه...نه...امامان عزیزمون همشون امام حسین هستن...همشون امام علی هستن...همشون امام رضا هستن...همشون امام سجاد هستن...همشون کاملا برابر و به یک اندازه عزیز و بزرگوار هستن...خوب...خدا گواهه این مطلب رو از خودم نفهمیدم...دیروز از رادیو ماشین عموجان شنیدم...به همین سادگی...نشنیدم ..درواقع گوش دادم...این دوتا با هم فرق میکنه...خوب...اینروزا منو هم دعا کنین که محتاج دعاهاتونم...و...بازم عزاداریاتون قبول...موفق باشید


ادامه مطلب

پنج شنبه 6 مهر 1396برچسب:,

|
 
zombi boy-234

ما را از شیطان نجات بده

..نزدیک بود جوی استیک بازیو بزنم بترکونم دیگه...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین که؟...خیلی خوب...میخام براتون از یه شکست بنویسم که بنظر خودم خیلی جالب بود...نمیدونم اسم بازی آنلاین فور هانر رو شنیدین یا نه...فقط کسایی میدونن من چی میگم که اونو بازی میکنن...یه بازی آنلاین شمشیریه که سه گروه بربرها...شوالیه ها..و..سامورایی ها...برعلیه همدیگه هستن و مدام با هم جنگ میکنن...منم این بازی رو انجام میدم...این بازی گرافیک بسیار خوبی داره و سبک مبارزش خیلی خیلی شبیه واقعیته...یعنی این نیست که چندضرب بزنی حریفتو بندازی بالا بندازی پایین تا بکشیش...نه...باید دقت کنی و ضربه های حریفتو جاخالی بدی یا دفاع کنی بعد توی فرصت مناسب بهش ضربه بزنی..بازیکنت هم از فضا نیومده...خسته میشه..نفسش بند میاد ...مثل واقعیته دیگه...یکی از مدلهایی که میتونی انتخاب کنی مدل دوئل هستش یعنی مبارزه تک به تک بدون دخالت هیچکس...حالا شکست من توی همین مدل دوئل بود...خوب...زده بودم واسه سرچ مسابقه...خیلی زود حریف پیدا شد تا تو سر و کله هم بزنیم...من کنسی بودم...kensei...یعنی یه سامورایی که از بچگی فنون مبارزه و جنگ یاد گرفته...یادم نگرفته با کتک یادش دادنه...حریفم یه اوروچی بود..orochi...یعنی یه سامورایی که سریعه و خیلی بی سروصدا و ترتمیز حریفشو میکشه...خوب...کنسی من همینه که عکسشو زدم...سلاحشم نوادچی هستش...همون کاتانای سامورایی ولی مدل بزرگترشه...خوب...مبارزه شروع شد...حریفم بلانسبت شما پپه تشریف داشت منم داغونش کردم...تو این بازی رحم محم نداریم...خوب..من نکشم اون میکشه دیگه...خوب...بازی اول من بردم...بازی دوم...بازم همون حساب...بازم من بردم...بعدش دیدم حریفم بیچاره اصلا بلد نیست...ولی عجیب درجه اونم مثل من بیست و سه بود...ولی نمیتونست منو حتی یه راند هم شکست بده...دیگه هی میباخت هی بازم آمادگی مبارزه اعلام میکرد...منم نامردی نمیکردم فقط میزدمش...سبک مبارزه منم اینه که فقط جاخالی میدم...اونقد اینور اونور میکنم اینقد دور میدم دور حریفم تا کلافه میشه...اکثر حریفام وسط بازی لفت میدن چون واقعا خودم که خودمم از بازی خودم گیج میشم چه برسه به اونا...خوب...هرچی من میبردم بازم اون حریفم درخواست مبارزه میداد...(((هی پسر لفت بده بابا حوصلم سررفتتتتت)))...نه ..اصلا تسلیم بشو نبود که نبود...خدا شاهده...رسول خدا ناظره که داشتم دیونه میشدم از دستش...بیشتر از پنجاه بار مبارزه کردیم همشونو من میبردم...آخرش دیگه حوصلم سررفت...نزدیک بود جوی استیک بازیو بزنم بترکونم دیگه...بالاخره هیچ...سلحشورتون که من باشم لفت داد...خسته شدم دیگه..ای بابا...عجب گیری افتادیم...رفتم آشپزخونه شیر آب باز کردم سرمو گرفتم زیرش...اصلا داغ کرده بودم...خلاصه..وختی حالم بهتر شد دوباره برگشتم تا بازم دوئل بزنم...بازم سرچ بازیکن زدم...واااااااااااااااا...بازم همون اوروچی بالا اومد...هیچی دیگه بازیو خاموش کردم تا فردا صب بازی نکردم...هنوزم وختی میخام دوئل بزنم همش مترسم باز اون اروچی بیاد...اسمشم یادمه...((َzombi boy-234)))...خوب..بنظر شما من برنده شدم یا اون بازیکن که اصلا ناامید نمیشد و ادامه میداد...؟؟؟؟...میدونم شما هم باهام موافقین...درواقع کسی برنده واقعیه که ناامید نمیشه...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی...


ادامه مطلب

سه شنبه 21 شهريور 1396برچسب:,

|
 
سلطان جنگل 2 یا 3 نمیدونم

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حال و احوال؟؟...خوب...بهتره اول از مقایسه  آرواره دو حیوون وحشی بگم...خوب...همه میدونن آرواره سلطان جنگل یا همون شیر خییییلی قویه...خوب صددرصد همینجوریه...جور دیگه ای نمیتونه باشه...ولی یه حیوون دیگه توی جنگل هست که آروارش از شیر قویتره...کفتار...همون حیوونای زشت و واقعا ترسناک که به صورت گروهی زندگی میکنن و گروههای بزرگی دارن...اونها واقعا شکارچیای ترسناکی هستن...خوب...نمیدونم میدونین یا نه...شیرها مخصوصا شیرهای نر به شدت با این کفتارخوشکلا دشمن هستن و ازشون بدشون میاد...در اینمورد منم با شیرها هم عقیده هستم...خوب..موقه درگیری شیر و کفتار فقط یک شیر نر کافیه تا یه گله کفتار قتل عام بشه...مستند حیات وحش دیدم که یه شیر فقط با یک ضربه یا یه حمله کوتاه یه کفتار قوی رو از پا درآورده یا بهتر بگم دهنشو سرویس کرده...خوب...ولی دوستای خوبم آرواره کفتار که قویتره..تعدادشونم که بیشتره قیافه ترسناک و شیطانی هم دارن...تازه بعضیاشون اندازشون از یه شیر هم بزرگتره...پس چرا شیر با این وضع ناامید کننده همشونو داغون میکنه...خوب الان میگم...شیر سلطان بودن و شماره یک بودن خودشو باور داره...این حرف من نیست حرف کساییه که توی روانشناسی حیوانات تحقیق میکنن...وگرنه خیلی حیوون داریم که زورشون از شیر بیشتره..مثل کرگدن...جناب فیل...بعضی ببرها...ولی یه غرش هست توی جنگل که غرشهای دیگه رو ساکت میکنه...غرش شیر...خوب...حالا من از حیوانات مثال زدم چون خیلی به حیوانات علاقه دارم...این داشتن باور از خود درباره انسانها خیلی قویتره..خیییییلی...همه چیز ما...هرچیزی که بگی با این باور رابطه داره...مثل بازنده یا برنده بودن ما..اخلاق ما...رفتار ما..همه چی همه چی...ما کلا با دو نوع باور سروکار داریم ...باورهای منفی و باورهای مثبت...باورهای منفی راحت هستن ولی داشتن باور مثبت از خودمون یه ذره سخت تره...من نمیدونم شما چه باور کلی از خودتون دارین...ولی من اگه باورم نسبت به خودم منفیه بهتره سعی کنم بتدریج مثبتش کنم و اگه مثبته سعی میکنم بیشتر و قویترش کنم...امیدوارم همه باورهای مثبت و خوبی از خودشون داشته باشن...و...ادامه زدم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 4 شهريور 1396برچسب:,

|
 
بچه سوسول

ما را از شیطان نجات بده

..سوار شد منم گازشو گرفتم...

سلام دوستای عزیزم...خوب...مال خیلی وخت پیش نیست...یعنی خیلی ازش نمیگذره...خوب...مثل خیلی وختای دیگه رفته بودم باغ داشتم برمیگشتم...ولی بقیه مونده بودن باغ من حوصلم سررفته بود میخواستم برگردم...با موتور برگشتم...شبیه این موتور توی عکس نیست ولی کار رو راه میندازه...خوب...داشتم میومدم دیگه...وسطای راه برگشتن بودم اونجا که کانال مصنوعی مرکزی شاخه شاخه میشه...اونجا خیلیا شنا میکنن..ممنوعه هاااا..ولی بازم شنا میکنن...اتفاقا از روی تابلوی شنا ممنوع شیرجه میزنن و کنار تابلوی شستن وسائل نقلیه و فرش و لباسهای شخصی ممنوع هم ماشین و فرش میشورن..خوب..همونجا بودم که دیدم یه پسره ایی داره به شدت و با تمام وجود فرار میکنه...چندنفرم دنبالش بودن...نزدیک من داشت میومد ..داد زد(شیر مادرتتتتتت کمکککککک...به دادم برسسسسس)..منم که زورو...رسید به من بازم میگفت توروخدا و التماس منم گفتمش (بپر بالا)...سوار شد منم گازشو گرفتم..اصلا گاز موتورو چروندم دیگه...عین موشک رفتم...فقط یادمه سنگ پرت میکردن ازمون...ولی به خیر گذشت...الان که فکرشو میکنم میبینم کار احمقانه ای کردمه...خوب..کلی ازشون دور شدیم..گفتمش(حالا چرا دنبالت بودن؟)...یه کم موند گفت(پولامو دزدیده بودن)..منم واقعا متاسف شدم ..بهش گفتم(اشکالی نداره مهم اینه که حال خودت خوبه)...سنش حدود دو سه سال از من کمتر بود یه پسر سیاسوخته بود معلوم بود همش توی آفتاب از خونه میره بیرون...بعدش یه ذره فکر کردم...صب کن ببینم...پولاشو بردن و بعدش دارن تعقیبش میکنن؟؟...یه جوریه قضیه..ازش پرسیدم(چطور میگی پولاتو بردن بعدشم دنبالت کردن ..نمیشه که)..گفت(آهان آهان همینجا خوبه ..همینجا پیاده میشم)..ترمز کردم..پیاده شد .منم پیاده شدم..به حالت جدی بازم سوالمو ازش پرسیدم ..پررو پررو گفت(به تو ربطی نداره برو گم شو تا نزدمت بچه سوسول)...چی؟من کمکش کردم بعدش بهم میگه بچه سوسول؟؟...رفتم سمتش یه مشت زدم تو دلش خم شد گردنشو گرفتم آوردم بالا هلش دادم زدمش زمین...حمله کرد طرفم..یکی دو مشت زد به پهلوهام منم با لگد زدم به پاش ..خلاصه یه دعوای کوتاه اتفاق افتاد ولی کلا من توی دعوا خیلی بهتر بودم...اون هیچی نبود...خوب..دعوا تموم شد..گفتمش..(یا میگی جریان چیه یا برت میگردونم پیش همونا)..خلاصه..افتاد به التماس...بدجور التماس میکرد ..دلم براش سوخت...بچه ها اون پسر پولای اونا که دنبالش بودنو دزدیده بود...وختی داشتن شنا میکردن رفته بوده سر لباساشون و جیباشونو خالی کرده در رفته...گفتمش(احمق میدونی با اینکارت من دیگه تا مدتها نمیتونم ازونجا رد شم؟)..هی میگفت غلط کردم و اینا...نمیدونستم چی بگم...بی خیالش شده بودم...گفتمش(قول بده دیگه هیچوقت دزدی نکنی)..اونم درجا قول داد ..ولی چشاش تابلو بود داره دروغ میگه...من میدونم بازم به اینجور کارای اشتباهش ادامه خواهد داد...اسمشم نپرسیدم و اونو دوست خودم نمیدونم ..به هر دلیلی هم که دزدی کرده باشه بازم اونو دوست خودم نمیدونم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 23 مرداد 1396برچسب:,

|
 
نجات زمین

ما را از شیطان نجات بده

..بعدش من اونموقه یه سری میزنم نظارت میکنم...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خوب...رفته بودم با دوستام رودخونه شنا...جاتون خالی...همینجور که کنار رودخونه بودم گفتم یه شیرجه بزنم...خوب...زدم...رفتم زیرآب...بازم گفتم یه ذره زیر آب بمونم تا دوستامو تعجب بدم..بازم دوباره گفتم ..بیا برو تهه رودخونه ببین چه خبره اون زیرمیرا...رفتم پایین...بازم پایین...اونقد رفتم که دیگه نور خورشید رو از بالاسرم نمیدیدم...خوب...همینجور داشتم میرفتم پایین که دیدم یه چیزی عین موشک داره میاد سمتم..چی بود؟...یه کوسه بزرگ بود..دنبالم کرد...منم داد زدم..(کوسه مهربون...منم هانییییییی)...کوسه تعجب کرد گفت( تویی؟؟...آقاهانی شرمنده نشناختمت)..گفتمش (اشکالی نداره دوست قدیمی)..خلاصه..دعوتم کرد چایی...منم روشو زمین ننداختم...خوب..احوالپرسی و حرف و داستان..ولی متوجه شدم یه کم ناراحته...دلیل ناراحتیشو پرسیدم..اولش نمیگفت ولی دیگه طاقتش نبرد و بغضش ترکید و با گریه گفت(آقا هانی ..راستیاتش کره زمین ترک برداشته داره نصف میشه اونم درست زیر خونه منه..)..گفتمش( وای ..خوب)..گفت(آقاهانی من زن و بچه دارم..توی اقیانوس هیشکی نمیدونه چطور کره زمینو نجات بده)..منم رفتم ببینم این ترک که کره زمین برداشته قضیش چیه...خوب..دیدمش..آره داشت سیارمون نصف میشد..یه فکری به سرم زد..به رفیقم کوسه مهربون گفتم(یه تیکه چوب بیار)...اونم رفت آورد..بعدش گفتمش(قربون دستت هرچند زحمتت میشه ولی بیزحمت چارتا میخ و یه سنگ بیار)...رفت آورد..منم چوب گذاشتم رو ترک کره زمین با میخ اینور اونورشو کوبیدم بعدش کره زمین به هم وصل شد و سیاره زمین نجات پیدا کرد...بعدش گفتمش به همه اهالی مهربان اقیانوس بگه که همه آشغالاشونو بریزن توی این ترک کره زمین تا پر بشه تا پونصد سال دیگه اصلا همش پر میشه... بعدش من اونموقه یه سری میزنم نظارت میکنم...اونم کلی تشکر کرد اشک در چشمانش حلقه  زد ولی توی آب که اشکاش معلوم نبود..خوب..خدافظی کردم و اومدم بالا سمت خشکی..بالاخره رسیدم روی آب...از توی رودخونه بیرون اومدم..دوستام نبودن...یه تابلو دیدم که روش نوشته بود...(((به گینه بیسائو خوشامدید)))...خوب...ادامه زدم..دوستون دارم..و ..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 مرداد 1396برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن11

ما را از شیطان نجات بده

..همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...من از دست هیولا قایم شده بودم تو اتاقم...اونم هی داد میزد (هانیییی بیاااا بیرونننننن..کارت داااارمممم)...ولی من اصلا بیرون برو نبودم...مگه مغز خر با سس اضافه خوردمه...خوب..مانی همینجور داد میزد که بیا بیرون از اتاق ولی من ..نه..آخه بدجور سربسرش گذاشته بودم..الان میگم..خوب..من توی وسائلم..یعنی راستش تو اسباب بازیام چندین تا ماسک ترسناک دارم..یه دونشو انتخاب کرده بودم بعدش وصلش کرده بودم به یه چوب نسبتا بلند بعدش یه چادرمشکی زنونه اینداخته بودم سرش...واااای..ترسناک شده بود...این مانی ما وختی میره جولو آیینه اینقد به خودش ور میره شونه آرایش میکنه هرکی ندونه فک میکنه دختر ملکه انگلستانن ایشون...خلاصه..یه روز ظهر بود..اونم روبرو آیینه...منم قایم تو اتاق پذیرایی ..وختی حواسش نبود یواش سینه خیز رفتم پشت سرش بعد همینجور که خوابیده بودم رو زمین یواش اون مترسک ترسناکه رو بردم بالا ..جوری که تصویر نحسش توی آیینه بیفته...چندثانیه طول نکشید مانی یه دادی زد که همه تو خونه ترسیدن ...برگشت اصلا منو حواسش نبود فقط عروسکه رو نیگا میکرد فرار کرد رفت تو اتاقش هی جیق میزد...خلاصه..منم قایم شدم تو اتاقم..کلی طول کشید تا دوباره حالش عادی شد..همه خونمون آشفته شده بودن...اونم پشت در اتاقم اومده بود و داد میزد..خلاصه ..مانی که کتکم نزد بالاخره ولی عموجان کتکم زد...پرنسس پدیا آخر شب ازم پرسید (تو که مانی الاغو ترسوندی خودت از جن نمیترسی؟)..گفتمش(من؟؟..بترسم؟؟..ها ها ها..عمرن)...خوب..گذشت...من یه عادتی دارم شبا که همه میخوابن میرم جولو آیینه هی به خودم شکلک در میارم...ولی نه همیشه...بعضی شبا...در یک شب تاریک و ابری و وهم انگیز که همینجوری ضرت ضرت رعد و برق میزد..نه بابا الکی گفتم یه شب خیلی معمولی و آروم بود تازه بیچاره کلیم شاعرانه بود...خوب..همه خواب بودن..منم روبرو آیینه داشتم ادا درمیاوردم به شاهزاده تاریکی..یعنی به خودم...خوب...وسط مسخره بازی بودم که...بسم الله..یا خداااا..او مای گاد..این چیههه؟؟؟...بخخخخدا داشتم سکته قشنگه رو میزدم...یه زن ترسناک..با موهای بلند و سیاه...توی آیینه بود...پشت سرم بود...خشک شدم...فشارم افتاد..نمیدونم شایدم رفت بالا...حالا مهم نیس...خوب..دستای کوچیکی داشت همینجوری خشک واستاده بود منو نیگا میکرد...انگار همین الان از جهنم مرخصی گرفته بود...دسشویی تازه رفته بودم گلاب به روتون وگرنه همونجا پایین تنمو رها میکردم...خوب...(هانی بیدار شو...داری خواب میبینی..این امکان نداره)...ولی نه ..خواب نبود..خیلی آروم برگشتم...همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم..زبونم بند بود...ولی همونجور که بعضیاتون حدس زدین یه موجودی به مراتب خطرناکتر از اون جن دیدم..بله..پرنسس پدیای خودمون بود...همون حقه خودمو زده بود ولی خیلی حرفه ای تر ...اون به جای چوب از یه عروسک استفاده کرده بود و سر اون ماسک ترسناک یه کلاگیس مشکی زده بود...اومد روبروم..گف(قشنگ درستش کردم؟)..حرف که نمیتونستم بزنم که..فقط سرمو چندبار تندتند به علامت بله تکون دادم...دوباره گف(به مادرجان نگی تا حالای شب بیدار موندم)..بازم سرمو چند بار تکون دادم یعنی ....اوکی..خوب..مترسک ترسناکه رو داد دستم خودش رفت تو اتاقش...منم مترسکه رو پرتش کردم فرار کردم تو اتاقم..اینم بخاطر قولی که به پرنسس ملیکا خانوم داده بودم که از پدیا بنویسم...امیدوارم خوشت اومده باشه ملیکاجان ...خوب..نکته اخلاقی چی بگم...آهان..بچه ها پول همه چیز نیست..خیلی چیزا هستن که نمیشه با پول خریدشون..مثلا...حالا....خیلی خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 7 مرداد 1396برچسب:,

|
 
نقش ادب در زندگی روزمره

ما را از شیطان برهان (ایندفه آخرشو ادبیاتی گفتم)

..یه ذره نیگاش کردم هیکلش گنده بود صرف نمیکرد ادب یادش بدم...

خوب خوب خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...تنبل بی مسئولیتتون اومد..هورااااااا...خوش اومدم...خیلی خوب لوس بازی بسته...ببخشید خیلی دیر دارم مینویسم...وضعیتمو که میدونین دیگه..ببخشید کلا...خوب..میخاستم درباره اون جمله قشنگه که از ملیناجان یاد گرفتم بنویسم...کدوم جمله؟..اگه بخونین متوجه میشین...رفته بودم مدرسه..نمیدونم کلاس تقویتی بود یا امتحان..یادم نیس...فقط میدونم مدرسه خلوت بود..همه آینده سازای این مرز و بوم نیومده بودن..در حد چندتا کلاس فقط اومده بودن که مام جزئشون بودیم...من یه مدتی بود اون جمله که از ملینایاد گرفته بودم توی ذهنم بود عقده شده بود چون موقعیتی که ازش استفاده کنم برام پیش نمیومد...موقه استراحتمون بود...واستادم دم در کلاس خودمون ...هی به شاگردا نیگا میکردم...باید یکی پیدا میکردم که خانوادش ادب یادش ندادن که من یادش بدم...خلاصه...یکی از نزدیکم رد شد..گفتمش(بینجا بینم)..اومد..یه ذره نیگاش کردم هیکلش گنده بود صرف نمیکرد ادب یادش بدم...گف(بفرما)گفتمش(هیچی بابا فک کردم یکی دیگه ای)یه ذره چپ چپ نیگام کرد رفت...بازم چندتا دیگه رد شدن ولی اونی نبود که من میخواستم ادب یادش بدم...بالاخره یکی رد شد که مناسب ادب یاد دادن بود...گفتمش(هوی..بینجا بینم)...گف(من؟)..گفتمش(آره تو..بیا)..اومد گفت(سلام بفرما آقاهانی)..وا اینکه بیچاره با ادبه اسممو هم که بلده...خوب...گفتمش (مثل اینکه خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)..هنک کرد..گف(چی؟؟)..گفتمش(به آدم یه بار میگن..فهمیدی یا بازم بگم)..گف(منکه خدانکرده حرف بدی به شما نزدم)...گفتمش(حرف مفت نزن وگرنه اینقد میکشمت تا بمیری)..یه ذره موند خندش گرفت..گف(خودت میفهمی چی میگی؟)...آهان..حالا شد...گفتمش(به من میخندی؟..من نمیفهمم چی میگم؟..مثل اینکه خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)...گف(متوجه منظورتون نمیشم)..گفتمش(منظورمون واضحه..خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)...گف(یاد بده ببینم چجور میخای یاد بدی)...منم طبق عادت مشت اولیو رفتم تو دلش..خم شد...اومدم گردنشو بگیرم دلم پیچید درد گرفت..نگو اونم مشت زده به دلم...خوب..دعوا شرو شد..لامصب کوچولو موچولو بود ولی زورش خوب بود...دو بار منو زد به دیوار ولی من ذاتا کتک خورم خوبه مقاومتم زیاده..چندتا مشت به سر و کلش زدم..اونم بی جواب نموند اونم خداوکیلی خوب دعوا میکرد..چندتا از بچه ها جدامون کردن من هی داد میزدم (مثل اینکه خونوادش ادب یادش ندادن من باید یادش بدم)...خیلی خوب...دم دفتر بودیم..آقای مدیر وختی دلیل دعوامو ازم پرسید گفتمش(خونوادش ادب یادش نداده بودن من باید یادش میدادم)...آقای مدیر گف(من فلانیو میشناسم خیلی پسر با ادبیه تا حالا بی ادبی ازش ندیدم)..سرتونو درد نیارم من هی یه جمله درمیون این جمله خونوادش ادب یادش ندادن من باید یادش بدمو میگفتم...هیچی دیگه..من مقصر شناخته شدم...اصلا قدر آدمو نمیدونن منو بگو که خونوادشون ادب یادشون ندادن من یادشون میدم..والله...خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...ببخشید دیر آپ زدم..قول میدم ازین به بعد بیشتر بنویسم..قوله قوله قول..قوقولی قوقول...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 19 تير 1396برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content