iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


همراه اول

پس کی مارو از شیطان نجات میدی؟

(ببخشید آقاپسر..همراه اول دارین؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه خاطره دارم که معمولا برای خیلیا اتفاق میفته...مثلا دیدین یه نفر داره ادا درمیاره که بقیه بخندن بعد یکی مثل معلم یا یه نفر که ازش خجالت سطحی داره پشت سرش واستاده بعد بقیه اونو میبینن ولی کسی که ادا درمیاره حواسش نیست و ادامه میده به کارش؟...یه همچین چیزی بود ...اصلا بزارین از اول براتون تعریفش کنم...خوب...یه بار داداش جان مانی و داداش جان وحید طبق معمول مغازه وحیدو پیچونده بودن رفته بودن...بعدش کسی غیر من نبود...منو نگه داشتن پا مغازه تا برن و بیان...منم قبول کردم...یه ذره گذشت...بچه ها ببینین کی اومده...آرین...خوب..آرین اومد تو مغازه ...بعدش ازش خواستم بمونه پیشم تا اینا بیان...خوب..موند..آرین نشست روی صندلی فروشنده منم روی صندلی اینوری نشستم...سمت راستیه...پشت ویترین فرعی...یعنی راستش داشتم کامپیوتر داداش جان وحیدو زیرو رو میکردم...چشمتون روز بد نبینه...همه چی توش بود...حالا نگم چی بود چی نبود خانواده نشسته اینجا..خخخخخ...منم از بس پسر خوبیم همشونو داشتم تماشا میکردم...بالاخره یه مشتری اومد...یه خانم محترم با یه صورت مهربون بود...ازونا که همینجوری اورجینال خنده رو هستن...بعدش از آرین پرسید..(ببخشید آقاپسر همرا اول دارین؟)...همراه اول نه...نداشتیم...شارژ نمیارن...فروشش دست وپاگیره سودی هم نداره...خیلی خوب..ولی حرف زدن این خانم یه کم با ادا اطفار بود..یعنی یه کمی بدنش موقع حرف زدن تکون میخورد...یعنی محسوس بود...خوب داشتم میگفتم...نداشتیم...اونم رفت...منم پاشدم رومو کردم سمت آرین ..هی خودمو قر میدادم پایین تنمو زیادی میچرخوندم هی میگفتم..(ببخشید همراه اول دارین؟...همراه دوم چی؟...همراه سوم ندارین؟؟...چهارم؟؟...پنجم؟؟)..هی قرو فر میدادم...منم که استاد این چیزا...بعدش آرین نمیخندید سرش پایین بود...وا..عجیبه...بعدش صدای خانومه از پشت سرم اومد..(ببخشید ایرانسل دارین؟؟)...خخخخخخ..برگشته بود منم دیده بود که اداشو درمیارم...خجالت زده شدم...گفتمش..(چیزه..نه..داشتیم تموم شد)..هول شده بودم...آرین که نشست پشت ویترین که راحت بخنده...ولی خانومه چیز خاصی نگفت...فقط گفت(ولی من که اینجور حرکاتی انجام ندادم)...منم فقط گفتم.(معذرت میخام)..خندید گفت(میشه یه بار دیگه ازون حرکتا انجام بدی؟)....منم که پر رو..کلی براش قر دادم و رقصیدم...کلی خانومه میخندید...بعدش گفتمش بمونه اونجا تا برم و بیام...با دوچرخه رفتم از یه سوپری نزدیک براش هم شارژ ایرانسل هم ..شارژ همراه اول گرفتم....خلاصه اسمامونو پرسید و یه کمی بهمون نصیحت کرد که درسمونو بخونیم..آخه ارین براش خالی بسته بود ما بخاطر بی پولی اینجا کار میکنیم....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 11 مهر 1395برچسب:,

|
 
سلطان جنگل2

ما را از شیطان نجات ندی بازم دوستت داریم

شیر سلطان جنگله...فیل نیست...

سلام دوستای گلم....عزیزای دلم...خوب..اول بگم ببخشید دیر به دیر حرف میزنم براتون...آخه راستش هرچی سنم بالاتر میره قدرت عضلاتم بیشتر میشه...بعدش بدنم دیرتر به حالت وارهادگی یعنی رهاشدگی عضلات میرسه بعدش کمتر و کمتر میتونم بخوابم...بخاطر مشکل بی خوابی شدیدم میگم....خوب...روز اول مدرسه همین امسال بود...رفته بودیم کلاسمونو با امکانات مدرسه رو نشونمون بدن...به رخمون بکشن یعنی...خوب..این وسط یه چنددیقه مدیر رفت دنبال یه کاری...من و زاگرس داشتیم حرف میزدیم...بعد یه چیزی مثل اسب آبی بهم زد افتادم زمین...پاشدم دیدم یه پسره چاقالوی گنده واستاده روبروم...ازش خوشم نیومد اصلا...نه اینکه چون تنه زدم..نه...کلا ازش خوشم نیومد...هیکلش گنده بود...از من کلی گنده تر بود...همه هم ازش حساب میبردن ظاهرا...بعدش لپمو گرفت کشید گفت..(ببین بچه خوشکل...اینجا باید فقط به حرفای من گوش بدی وگرنه لهت میکنم هم تو رو هم رفیقای مردنیتو)....منم خیلی مظلوم نیگاش کردم گفتمش(باشه باشه...هرچی تو بگی..خواهش میکنم منو نزن..بدن من به ضربه حساسه)..یه هل به سینم داد بعد گفت(آفرین بچه ننه)...بعدش اشتباه بزرگی کرد...چی؟؟...میگم برات...بهم پشت کرد...دو سه قدم رفت...حالا موقشه هانی...حمله کردم...پریدم به گردنش...گردنشو عین یه گاو پیچوندم زدمش زمین...اصلا نمی فهمید از کجا خورده...اول یه کف گرگی زدم به دماغش...اشکش درومد گریه میکرد..منم نشسته بودم رو شکمش..مثل تشکی نرم بود..همش چربی خالص ...هی داد میزدم سرش..(گول چربیاتو خوردی؟؟...فیل هندیییییی..گاومیشششششش)...هی میزدمش...یکی از دوستاش اومد کمکش ..پاشدم یه مشت و یه لگد کاراته ای زدم به دلش افتاد زمین به خودش میپیچید....بعدش چندتا لگد به دل چاغالوئه زدم...گلاب به روتون میخواستم شلوارشو جلو همه از پاش بکشم پایین دیگه مدیر رسید...خوب..مدیر وختی ازم سوال کرد چرا اینطوری کردم ...بلند جوری که همه بشنون گفتم..(من به همه گفتم ازین به بعد باید همه به حرفای من گوش کنن این چاغه قبول نکرد منم زدمش...هم خودشو هم یکی از دوستاشو)...خوب...اینم از روز اول مدرسه من...البته زاگرس همش ازم میخواست دعوا رو ادامه ندم...ولی به حرفش گوش ندادم...ببخشید زاگرس...خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 7 مهر 1395برچسب:,

|
 
غدیر

به نام خداوند بخشنده مهربان

سلام دوستان...عید غدیرخم رو تبریک میگم به همه شما و هرکسی که حضرت علی رو دوس داره....توی عید غدیر یه مکاشفه برای حضرت پیغمبر اتفاق میفته و این شخصیت بی همتا ماموریت پیدا میکنه که دست حضرت علی علیهه سلام رو بعنوان جانشین خودش بالا ببره...و اینکار رو میکنه...همه میبینن همه هم میشنون...ولی بعضیا موقع رحلت پیغمبر عزیز اسلام تغلب میکنن و با شکوه عید غدیرخم مخالفت میکنن و باعث میشن که خلافت عدل علی برای سالهایی عقب بیفته...و البته خودشون به بمبست میرسن و بالاخره حضرت علی رو بعنوان خلیفه انتخاب میکنن...من عید غدیر خم رو خیلی دوسش دارم ولی وختی یادم میاد که اونها چه بی احترامی بی شرمانه ای در حق این روز بزرگ کردن دلم میگیره....خوب...حرفام تموم...دوستان یه چیزی هم خونده بودم برای امروز آپلودشم کردم ولی نمیدونم چرا پخش نمیشه....بهرحال من کمترین وظیفمو انجام دادم در حد خودم....خدایا کاش میتونستم بیشتر از این انجام بدم...خوب...ادامه نزدم..........عیدغدیر مبارک

سه شنبه 30 شهريور 1395برچسب:,

|
 
سلاح بیولوژیک

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...گفتم امروز از یه چیزی براتون حرف بزنم که خیلی ازش حرف زده شده...منم گفتم بگم بد نباشه...خوب...چطور شروع کنم خدا...مثلا شما زهر رو در نظر بگیرین...گرفتین؟...خوب آفرین...اگه خدانکرده یه نفر زهر بخوره به احتمال زیاد دور از جونتون میمیره...حالا یه زهر رو درنظر بگیرین که خیلی خیلی خیلی بتدریج و در مرور زمان به خورد یه نفر داده میشه...خوب...ضعیف میشه...ضعیف میشه...عصبی میشه...کم کم قاتی میکنه...بعد ممکنه برای خودش و دیگران آزار ایجاد کنه...آخرش یا خودشو به کشتن میده یا میمیره....خوب...حالا منظورم چی بود...الان میگم...مطمئنم همتون قلیون رو میشناسین...یه چیزیه که یه جورایی ظاهر موجهی داره...یه چیز سنتی محسوب میشه...توی استفاده اون از توتون یا تنباکو استفاده میشه....و ظاهر حین استفاده زیبایی داره...خوب...قدیما توتون برای قلیون درست کردن و آماده کردنش خیلی طول میکشید و یه چیز خاص بود...ولی الان...سه سوت با هر طعمی که کسی بخواد تهیه میشه و متاسفانه خیلی هم طرفدار داره...بگم براتون که دکترا و دانشمندا و اینا تحقیق کردن روی این توتونهای جدید که وارد کشور شده....و توی اونها به نتایج ترسناکی رسیدن...توی همه یا بگم بیشتر اونا مواد مخدر صنعتی مثل شیشه...اکستازی...هروئین..و چندچیز دیگه که من نمیدونم و نمیخوام هم بدونم استفاده شده...ولی با دوز بسیار بسیار پایین و ناچیز...چیزی که به چشم نمیاد...ولی همین دوز خیلی خیلی کم...استفاده کننده رو به مرور زمان دچار حالتهای عصبی منفی میکنه...حرف زدنش با مشکل همراه میشه...خیلی سریع عصبانی میشه...خنده های احمقانه ای میکنه....دچار پیرچهرگی زودرس میشه....اصلا بنظر شما چرا جوونای ما توی رانندگی اینقد اشتباهات خنده دار میکنن و باعث حادثه برای خودشون و دیگران میشن....بنظر شما چرا بیشتر جوونا توی روابط عاشقانه خودشون دچار مشکل هستن و طرف خودشونو فقط برای یه چیز میخان....اگه نشد سه سوت میرن سراغ یکی دیگه....من هانی هستم...و به شما میگم که یکی از بزرگترینه بزرگترینه دلایل این چیزا و خیلی چیزای دیگه همین قلیونه....که خیلی ساکت و آروم نشسته یه گوشه واسه خودش داره دود میکنه....خوب...تا حالا دقت کردین با بیشتر جوونا نمیشه دو کلمه حرف زد؟....خوب...بچه ها یه سلاح بیولوژیک بین ما پرتاب شده و داره ما رو تبدیل به چیزی میکنه که نیستیم و نمیخاییم باشیم....خوب...ادامه زدم...و...دوستون دارم.......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 27 شهريور 1395برچسب:,

|
 
عموجانم پایه یک داره

جون من ما را از شیطان نجات بده

...ماشین مال خودش نبوده...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...میخام یه خاطره بگم از عموجان...از من نیست..ولی وختی این خاطره رو تعریف میکنه احساس میکنم که اون خاطره برای من اتفاق افتاده...دقیقا ..یعنی نه دقیقا...تقریبا درکش میکنم...شبیه اون خاطرس که یه گله سگ ولگرد بهم حمله کردن منم رفتم بالا درخت...قبلا قبلنا براتون گفتمش مطمئنم...خوب...زمان جنگ عموجان راننده ماشین سنگین بوده ...یعنی ماشین سنگین ارتش...ماشین مال خودش نبوده...مال ارتش بوده...اسلحه جابجا میکرده واسه سربازا...غذا میبرده ...موشک و مهمات حمل میکرده...عموجانم پایه یک داره...خوب...آدمیه که هیچی نمیترسه....تنها کسیه که میتونه یه ذره منو کنترل کنه...خوب...داشته برمیگشته...یعنی داشته با ماشین میومده شهر خودمون واسه مرخصی...توی بیابونیای اطراف اهواز بوده...یه راه میانبر بلد بوده گفته خوبه ازونجا برم زودتر برسم...خوب...از شانس بد وسط بیابون ضرت ماشین خراب میشه....عموجان هرچی تلاش میکنه فایده نداره...اونم تصمیم میگیره پیاده بره سر جاده که یه کمکی بیاره...خوب...همینجور که داشته میرفته میبینه که....لعنت خدا بر شیطون...یه گله سگ بیابونی وحشی از دور دارن عین گردباد میان سمتش که تیکه تیکش کنن...میگه اول خواستم فرار کنم برسم به ماشین قایم شم تو ماشین ولی حساب کردم دیدم فرصت نمیشه چون سگ خیلی تند میدوئه....اونم برداشته پیرنشو درآورده...بدنش که اندازه خرسی مو داره...بعد ضرت چند بوته خار صحرایی کنده از زمین...خارصحراییا رو گرفته بالا هی چرخونده بعدش هی جیغ داد زده و صداهای غرش مانند درآورده حمله کرده سمت گله سگ وحشی...خودش میگه...سگا زدن رو ترمز بعدش از من فرار کردن...حتما پیش خودشون فک کردن این چه جونوریه که داره میاد مارو بخوره...میگه یه مقداری که دوئیدم دنبالشون ...موندم...بعد با تمام سرعت برگشتم تو ماشین...موندم تا شب که یه جیپ گشت سپاه رد میشده تا منو نجاتم دادن...خودش میگه اگه شب اون اتفاق میفتاد سگا حتما منو تیکه تیکه میکردن چون سگ جماعت شب زرنگتر و قویتره...ولی روز یه مقداری ضعیف و ترسو میشه....خوب...بچه ها بعضی وختا برای نجات خودمون از یه موقعیت سخت لازمه بزنیم به دل مشکل...ولی با احتیاط...ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم........مرسی                                                      


ادامه مطلب

چهار شنبه 24 شهريور 1395برچسب:,

|
 
من یه گربه دارم

ما را از شیطان نجات بده

...اینجوری دیدم چون خیلی نزدیک بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...دیشب قول دادم که هرجوری شده اتفاق پریشب که یادم رفته...یادم بیاد...خوب...یادم اومد...خیلی خوشحالم...الان میگم...من یه گربه دارم...یه گربه سفید...خانم سفید...اسمشه...البته گربه خونگی نیست...یه گربه خیابونیه که بهمون افتخار داده ..اعتماد کرده و میاد خونمون...هیشکی کاری به کارش نداره..فقط توی آشپزخونه و اتاق پدیا اجازه نداره بره...بعضی وختا میره توی اون چیزه که تلوزیون روشه...ما بش میگیم ...زیرتلوزیونی...نمیدونم شما بهش چی میگین...خوب...دیشب وسط دل شب...یعنی ساعت حدود دو و نیم سه...یه صدایی شنیدم...دو تا گربه داشتن سرهمدیگه جیغ میزدن...من صدای خانم سفیدو میشناسم...منم چوب به دست رفتم بالا پشت بوم...آره خودشه...یه گربه میخواست خانم سفیدو اذیت کنه...اون گربه تا منو دید فرار کرد...بعدش وختی حالت دفاعی خانم سفید معمولی شد اومد پیشم و نشست توی بغلم...وای خدا چه نرمه...ولی یه چیزی باعث شد به آسمون نگا کنم....شهاب...یه شهاب که خیلی نزدیک بود از بالا سرم گذشت ...بزار بگم چه شکلی بود....شبیه یه خط کش صاف و مستقیم بود....بعد اون نوری هم که پشت سرش بود رنگش آبی و سبز بود...شایدم بنفش...هرچی بود براق بود...حتی چیزایی مثل جرقه زغال روی آتیش هم دنبالش بود...وقتی هم خاموش میشد برای یه لحظه میتونستم دودی که از سوختنش ایجاد میشد رو ببینم...اینجوری دیدم چون خیلی نزدیک بود....شبیه یه نوع جادو بود...یعنی محو شدم...دیگه نیومدم پایین...موندم به آسمون خیره...دوس داشتم بازم ببینم....مدتی گذشت...بازم یه دونه دیگه دیدم...بیشتر رنگش سبز بود...شبیه قبلی بود....یه ساعت پشت بوم بودم....منو گربه توی اون یه ساعت چهارتا شهاب دیدیم....شهاب وقتی از دور دیده میشه حرکتش قوسی شکل بنظر میاد..ولی درواقع یه حرکت نیزه ای و مستقیم داره...و...سفید به نظر میاد ولی سفید نیست...رنگ داره...و بسیار زیباس....خوب...این اتفاقی بود که پریشب برام افتاد...خوب...ادامه زدم...و...یه کم تب دارم نمیتونم ترانه بخونم...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم ...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 20 شهريور 1395برچسب:,

|
 
مرا به یاد آر

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟...خوب...میتونستم با یه ترول سروتهه قضیه رو هم بیارم...میتونستم اصلا امروز آپ نکنم...ولی راستش به ذهنم رسید ایندفه درباره یکی از حالتهای اذیت کننده ای که بعضی وختا برام پیش میاد براتون حرف بزنم...من تقریبا هر روز برام یه اتفاق خنده دار میفته...کم پیش میاد که توی زندگی من یه روز معمولی داشته باشم...یعنی اتفاقای ناراحت هم میفته هاااا...ولی بیشتر خنده دارن اتفاقایی که برای من میفته...منم همیشه دوس دارم براتون اون خاطره ها یا اتفاقا رو بگم ولی نمیدونم چرا بعضی روزا مثل امروز کلا ذهنم قفل میشه...هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد...یه ترانه جدید هم میخام بخونم ..ولی آهنگ خالی یه کم مشکل داره..یعنی قسمتی که آواز روی اون سوار میشه صداش کمه...ولی یه کاریش میکنم....خوب...دیشب یه اتفاق جالب برام افتاد ولی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد...ولی قول میدم یادم بیاد و جمعه شب ...یعنی فردا شب براتون مینویسم...نمیدونم چی بود ولی خیلی خیلی قشنگ بود...خوب...داشتم میگفتم...اصلا من ترولها رو برای این درست کردم که اگه یه موقه چیزی نیومد ذهنم یه دونه بزنم وبلاگ...همین...من از وقتی اینجا مینویسم یه حس خوب دارم...یعنی وختی شما میایین و وبلاگ منو میبینین خودبخود یه حس خوب از شما میاد برای من...وقتی اینهمه حس خوب از اینهمه دوست خوب برای من میاد نمیدونین چقد دلم باز میشه....کاش میتونستم همیشه براتون حرف بزنم ...ولی اصلا حافظه خوبی ندارم....همه چی یادم میره...یعنی نه همه چی.....خیلی چیزا...ولی کلا مخلص همتون هستم...خوب...ادامه زدم.........هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 18 شهريور 1395برچسب:,

|
 
آقای رستم

ما را از شیطان نجات بده

سیبیلا از بناگوش در رفته....همشون گردن کلفت...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟...خوب...ما توی شهرمون مثل همه شهرای دیگه یه چندتا محل مشخص داریم که کارگرا یا اونایی که حاضرن کار کنن اونجا وایمیستن تا یه نفر بیاد ببرشون کارگری..مثل میوه چینی...بنایی...اسباب کشی...خلاصه کارای اینجوری...یعنی هرماشینی که اونجا وایساد اینا میرن سمتش تا سوارشون کنه ببرشون کار...آدمای واقعا زحمتکشی هستن...رزق همشون حلاله...خوب...اینا یه عادتی که دارن تاماشینی اونجا وایساد دیگه میریزن سرش و سوار میشن...خوب...ما خودمون واسه کارای باغ و مزرعه و کارای ساختمونی یه دونه ماشین نیسان داریم که آبی رنگه..من خیلی دوسش دارم...دو تا میز نهارخوری زنعمو سفارش داده بود..آماده شده بودن...کارگاهی هم که اونا رو ساخته بود دقیقا کنار اون محلی بود که کارگرها وایمیستن منتظر کار....داداش جان مانی با داداش جان صادق خواستن برن میز نهارخوریا رو بیارن...منم به زور و التماس رفتم باشون...آخه همیشه دوس دارم بشینم عقب نیسان...نمیدونین چه حالی میده...خلاصه...منم بردن باشون...عینهو بز ایستاده بودم عقب نیسان هی باد میخورد صورتم حال میکردم...خوب...رسیدیم...تا ماشین وایساد یوهویی حدود ده پونزده تا کارگر آماده به کار...سیبیلا از بناگوش دررفته...همشون گردن کلفت...هجوم آوردن سمت ماشین...چون فکر میکردن میخاهیم ببریمشون کار...هرچی مانی و صادق میگفتنشون که کارگر نمیخاییم باور نمیکردن..چون چندبار صادق و مانی ازونجا کارگر برده بودن...خوب...منکه کلا از ترس فرار کردم رفتم جولو کنار مانی و صادق نشستم...نشستم وسطشون داشتم له میشدم...منکه ترسیده بودم ازشون..همشون شبیه پهلونای قدیمی بودن...مثل آقای رستم بودن...اصلا ماشینو هی تکون میدادن...من نزدیک بود گریم بگیره...مانی بالاخره بهشون گفت...(همتون سوار شین میخاییم ببریمتون سر زمین کار کنین)...خلاصه سر قیمت یه کم بحث کردن...اونام قبول کردن...من باورنمیکردم..ولی داداش جان صادق با شکلک درآوردن بهم یه چیزایی فهموند...خوب...رفتیم...همشون عقب نیسان نشسته بودن...از شهر خارج شدیم تا رسیدیم به بیابونی...بازم رفتیم...خلاصه رسیدیم به زمین خیلی بزرگ که پر از سنگ بود..سنگای بزرگ وکوچیک...مانی پیاده شد..کارگرا هم پیاده شدن...مانی بهشون گفت که...تا عصر باید تمام این سنگا رو بردارین ببرین اونطرف جمع کنین واسه شرکت آهک سازی میخاییم...من داشتم از خنده میمردم ولی من و صادق یواش میخندیدم...خوب..بعد بهشون گفت که(ما بریم تا ظهر براتون ناهار بیاریم...)...خوب...مام برگشتیم...برگشتیم نیگا کردیم...بیچاره ها شروع کردن به جمع کردن سنگا...فک کنم سه چهار روز زمان لازم داشتن تا تمومش کنن....خیییییلی خندیدیم اونروز...ولی مانی و صادق تا مدتها سمت اون محل کارگرا نرفتن...چون حتما دعوا درگیری توش بود...اخه یعنی چی بیچاره ها رو بردی اون سر دنیا الکی گرفتیشون کار بعد سراغشون نرفتی...فک کنم اونا بدترین ضدحال عمرشونو خورده بودن...خوب...قبل از هر تصمیمی فکر کنیم و صبر کنیم تا نظر شخص مقابل ..یا اطرافیان...و..شرایط خودمون رو بهتر درک کنیم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم ...ادامه زدم..............مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 15 شهريور 1395برچسب:,

|
 
old master


ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خیلی خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم از خودم نیست...از استادمه...استادکاراته...من کاراته کیوکوشین تمرین میکنم...خوب..استادم برامون تعریف کرده....برای من و زاگرس و داداش جان مانی...توی کیوکوشین به استاد میگن...(شیهان)...کاراته کیوکوشین سنگینترین و سخت ترین سبک کاراته توی دنیاس...خوب...ایشون میگه که....

یه بار رفته بودم مسابقه بدم...اونجا شلوغ بود منم توی استرس پیروزی یا شکست بودم...بدترین استرس ورزشیه....خوب...استادم یه استاد داشته که پیرمرد بوده و نمیتونسته کاراته تمرین کنه ولی همیشه با کاراته کاها توی مسابقات همراه بوده و بهشون راهنمایی...روحیه و مشاوره میداده...توی اون شلوغی و سروصدا...استاد پیر درومده به استاد من گفته...(میخای یه چیزی از جنگ روانی توی مسابقات یادت بدم؟)....منم بهشون گفتم(چراکه نه استاد..بفرمایین)...استادپیر گفته که..(بعضی از تیمهای حریف قبل از مسابقه اسم حریفشون رو پیدامیکنن و یه نفرومیفرستن سمتش..بعد اون شخص به حریفشون میگه که...بدبخت شدی حریفت فلانیه...اون همه رو ناک اوت میکنه...بهتره انصراف بدی وگرنه صدمه میبینی و ازین حرفا...اونا اینکارومیکنن تا طرف ترس بیفته به جونش و ضعیف بشه)....همین استادم میگه هنوز حرف استادم تموم نشده بود که یه نفر اومد ازم پرسید..(حریفت فلانیه؟؟)..منم گفتم (آره)...بعد یارو ادامه داده(بهتره انصراف بدی وگرنه ناقصت میکنه...خیلی ناجوره حریفت)...استادم میگه...من و استادم اینقده خندیدیم که دیگه استرس مبارزه که سهله استرس مرگ هم ازم دور شده....میگه اونروز من هم اون حریفم هم بقیه حریفامو همه رو ناک اوت کردم...اون میگه ازون موقه به بعد هر وقت حریف خطرناکی دارم یا مسابقه دارم یاد اونروز میفتم و همش روحیه دارم و میخندم....استاد پیر الان دیگه در قید حیات نیستن....روحش شاد....ادامه زدم...و...مشت میزد به صخره ها...مردی که آرزوی شکافتن آسمان را داشت..هانی هستم....اوس...


ادامه مطلب

پنج شنبه 11 شهريور 1395برچسب:,

|
 
همینجوری دورهمی8

سلام دوستای عزیزم...خوبین؟؟...اینو که زدم...در آنروی سکه هم پوستر چارتایی زدم..ممنون مرسی موفقققققققققق


ادامه مطلب

دو شنبه 8 شهريور 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
پریز تایمر دار دیجیتال

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content