ما را از شیطان نجات بده...همه ما را
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...این روایت رو که میخوام براتون تعریف کنم از طریق گفتاری بهم رسیده...شبیهشو هم جایی ندیدم ...یه عزیزی برام تعریف کرده....خیلی خوب...
روزی مولا علی(ع) از جایی رد میشد...چشمش به جوانی با نگاهی سنگین افتاد...مولاعلی بلافاصله آن جوان را شناخت...صورتش را به سمتی دیگر گرفت و به راهش ادامه داد...اما ان جوان به دنبال مولاعلی(ع) به راه افتاد....و او را رها نمیکرد...ایشان بدون اینکه به صورت جوان نگاه کند به او گفت(از من دور شو خدا تو را لعنت کند)...جوان به سخن آمد و چنین گفت(ای مولای متقیان و ای جانشین پیامبر...وقتی در بستر پیامبر به جای ایشان خوابیدی نتوانستم تو را شکست بدهم...وقتی با عمربن عبده ود ...جنگیدی باز هم نتوانستم تو را شکست بدهم....وقتی من شتر سرخ موی عایشه را گرفتم تا نیفتد تو سه پای شتر را قطع کردی باز شتر را رها نکردم تا اینکه شتر را با شمشیر دو دم کشتی و از دستم رها شد..و نتوانستم تو را شکست بدهم....وقتی دروازه قلعه خیبر را از جا کندی آن را سنگین کردم تا بر روی تو بیفتد اما آن را به گوشه ای انداختی و نتوانستم تو را شکست بدهم...وقتی بهترین فرزندانم را در آن صحرای سوزان کشتی با تو جنگیدم اما باز نتوانستم تو را شکست بدهم....)...مولاعلی(ع)..گفتند(ای ملعون آمده ای تا مرا گرفتار گناه غرور و خودپرستی بکنی؟؟..برو که تمام نقشه های شومت را میدانم و به دامهایی که می افکنی آگاهم)....شیطان دشمن دیرینه انسان خندید و گفت(نه ای مولای متقیان...آمده ام تا به تو بگویم ..من یک بار قلب تو را لرزاندم و گامهایت را سست کردم...روزی که دخترپیامبر خدا..مادر حسنین...همسرت فاطمه زهرا...را پشت در خانه خودش آتش به چادرش افکندم و میخ در پهلویش کردم...وقتی خبر واقعه به تو رسید قلبت لرزید ...گامهایت سست شد ..و ...آن روز شادترین روز زندگی من بود)...
خوب...این روایت رو من فقط شنیدم....جایی ندیدم نوشته باشه...بهرحال...من عقیده دارم که پیامبران و امامان و معصومین علیه سلام ما هیچوقت وفات نکردن...اعتقادی به مرگ اونها ندارم...بارها هم بخاطر این عقیده شخصی خودم مسخره شدم....ولی مهم نیست...فقط چون خدا اینجور میخاد که روزهای خاصی برای سالگرد وفات ایشون درنظر گرفته بشه من به روزهای وفات ایشون احترام میزارم...ولی به نظر من ایشون کاملا زنده هستند....از ماها هم زنده تر....
ادامه مطلب |