iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″>
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


کودکان کار

ما را از شیطان نجات بده قربونت برم

عمو مش ناصر هیچی نگفت...داس رو برداشت ...رفت سراغ درختا که هرسشون کنه....اون یه مرد هستش یه مرد واقعی....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم....خوب مثل اینکه دیشب آغاز سال نو میلادی بوده...خوب...سال جدید میلادی رو به همه مسیحیان جهان تبریک میگم....و ازشون میخام دعا کنن که عید ماهم زودتر برسه یه نفسی بکشیم ناموسن...خوب...باغ بودیم...من و مانی...مانی یه چیز جالب اورده بود باغ...یه ماشین جیپ مدل قدیمی قدرتمند....مام سوارش شده بودیم و عنتربازی درمی اوردیم...مانی هی گاز میداد یوهو ترمز میکرد....گاز میداد یوهو میپیچید....درجاگاز میداد خاک بلند میشد...لیز میداد ماشینو توی خاکا...منم کنارش نشسته بودم....دلم توی دستم یه بار چپ نشیم...ولی نمیدونم چرا خیلی ازین وحشی بازی خوشم میومد و هی جیغ میکشیدم مانی هم شیر میشد بیشتر وحشی بازی درمیاورد....توی همین تفریحات سالم بودیم که ضرررتتتتتتتت...رفتیم توی دیوار باغ خودمون...آخه خاک بلند شده بود چش چشو نمیدید...اصلا خانواده ما استعداد عجیبی توی رفتن باماشین داخل دیوار داریم...دیوار هم زبون بسته عین یه درخت ضرت افتاد زمین...یه کم موندیم تعجب زده نیگا کردیم...(مانی تقصیر تو بود)....مانی گفت(توئه الاغ همش میگفتی بیشترگاز بده)....منم گفتم(به من چه...منکه چیزی یادم نمیاد)...خلاصه..فایده ای نداشت....ماشین فقط چراغاش شکسته بود درست میشد...ولی دیوار باغ قسمتیش افتاده بود....خلاصه ...شب توی خونه عموجان به جفتمون گفت(فردا اول وقت..خودتون اجر و سیمان و ماسه میگیرین...خودتون هم تا شب فرصت دارین درستش کنین..اگه کارگر گرفتین مش ناصر بهم میگه)...بدبخت شدیم...بیچاره شدیم...خوب...فردا سر بنایی بودیم..داداش جان مانی اوسا منم شاگرد...یا به قول محلیمون...مزیر..(mozir)...همون مزدور هستش....خلاصه...اول ماسه ها رو با بیل و بیلچه با سیمان قاتی کردیم...من زورم نمیرسید بیل بزنم بیلچه میزدم...بعدش وسطشو گود کردیم...شیلنگ آب گرفتیم وسطش تا پر شد..یه بار منفجر شد اب سیمان پخش زمین شد...ولی عمومش ناصر جمعش کرد...بلده...خوب...رگه اول دیوار رو چیدیم...بعدش سیمان..بعدش یه دونه یه دونه سیمان و ماله کشی....خیلی هواگرم بود...شیکممون باد کرد بسکه آب بخوریم..همه جونمون سیمان و خاک شده بود....خییییییییییییلی سخت بود....یه بار مانی افتاد نصف دیوار خراب شد..دوباره از اول...عمومش ناصر هم رفته بود توی باغ.....وسط کار به مانی گفتم...(مانی خوشبحال این سگا که بنایی نمیکنن...کاش جای این سگا بودیم)...مانی گفت(آره والله با همه خنگیت اینو خوب گفتی)..اخه نکبت و ظلمت هم کنارمون بودن و تماشامون میکردن....مانی همش سرم داد میکشید...آخه تندتند براش سیمان نمیبردم...نمیتونستم خو....خلاصه غروب شد...عمومش ناصر رفت شهر...دیوارم تموم شد...ولی به تنها چیزی که شبیه نبود دیوار بود....همش موج موجی و افتضاح..یه باد میومد مینداختش...مام خییییییییییییییلی خسته بودیم...لباس عوض کردیم سوار ماشین شدیم...اومدیم سمت شهر....من برگشتم به دیوار نیگا کردم که ساخته بودیمش...یوهو ضرت افتاد همش خراب شد....منم برگشتم روبرو رو نیگا کردم ولی هیچی نگفتم....چون احتمالا باید برمیگشتیم درستش میکردیم...عمرن...شب شد و عموجان از قیافه هامون فهمید که دیواروخودمون درست کردیم...عمومش ناصرهم رفت باغ....فرداشد..عموجان گفت بریم دیواوببینم...من نمیخاستم برم ولی به زور بردنم...رفتیم من خودمو واسه یه روز دیگه بنایی آماده کرده بودم...ولی وقتی رسیدیم.....دیوار درست بود...خیلی بهتر از اولش...عموجان تعجب کرده بود..مانی هم همینطور ولی من نه...چون میدونستم دیشب عمومش ناصر درستش کرده....رفتیم توی باغ عمومش ناصر برامون چایی درست کرد....درمورد دیوار هیچی نگفت....یه سیگار روشن کردو یه داس برداشت و رفت سراغ درختا که هرسشون کنه...اون یه مرد هستش ..یه مرد واقعی.....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید......پادشاهی که هیچ قلمرویی...ادامه مطلب یادتون نره.....حالا.....نداشت....هانی هستم..........................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 11 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
شمعون

ما را از شیطان نجات بده..پررو شده لاکردار

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...امروز بجز تولد حضرت محمد(ع)..تولد امام جعفرصادق(ع)هم بود...من خداوکیلی تازه شنیدم...اونم مبارک...قربون ایشونم میرم من..بخدا..خوب...این یه خاطره ترسناکه...اگه یادتون باشه قبلا یه خاطره نوشته بودم به نام((صدای مردگان))..اینم شبیه اونه..ولی ترسناکتر...چرا...الان میفهمین...خوب...پارسال برای میوه چینی باغ...چندتا کارگر استخدام کرده بودیم...آدمای خوبی بودن...ولی یکیشون یه ذره پررو تشریف داشت...بدبختی هم اینجا بود که خیلی سربسر من میزاشت...دیگه شورشو درآورده بود...خوب...همون روز اول قرار شد ایشون شب با من و عمومش ناصر و داداش جان مانی توی باغ بخوابه...ولی اتاق ما از اتاق ایشون جدا بود...ما توی ساختمون باغ خوابیده بودیم ولی کارگره که از یه شهر دیگه ای بود و جایی رو نداشت که شب اونجا باشه قرار شد توی یکی از اتاقای دم در اصلی باغ بخوابه...خوب...داشتیم با هم شام میخوردیم اونم هی به نمک زیاد خوردن من ایراد میگرفت...آخه بچه ها من وقتی غذا میخورم یه دستم قاشقه یه دستم نمکدون...خلاصه...از شانس بد...حرف آقای شمعون درومد...شمعون کیه...میگم...شمعون یه جن قدیمی توی باغهای اطرافمونه که توی یه باغ متروکه زندگی میکنه..میگن شکل یه میمون قرمزه..به زبون محلی ما هم حرف میزنه...عمومش ناصر میگه دیدتش ولی من خوشبختانه ندیدمش...نمیخامم ریختشو ببینم...خلاصه...عمومش ناصر و داداش جان مانی کلی از سجایای اخلاقی این شمعون گفتن منم همینجوری یه نقشه اومد توی ذهنم...پاشدم به بهانه غذا دادن به سگها رفتم توی اتاقی که آقاهه قرار بود بخوابه...اتاق خیلی به هم ریخته بود...یه طناب بلند پیداکردم و بستمش به یکی از پایه های تخت...تخت هم یه ذره شل و ول بود...عالی بود...یه سرطناب رو از پنجره اینداختم بیرون...و رفتم پیش بقیه ..هنوز از شمعون حرف میزدن...خوب دیگه نصفه شب شد و موقه خواب...بعد اقاهه رفت توی اتاق...مام توی ساختمون...آخه موقه میوه چینی دور از جونتون دزد زیاد میشه.....صبر کردم تا مطمئن شم همه خوابن...موندم تا ساعت سه نصف شب...آخه من توی شبانه روز خیلی کمتر از اونی میخوابم که فکرشو کنین...خوب...یواش رفتم بیرون ..راستش ترسیده بودم...رفتم پشت پنجره..آقاهه خواب بود...طناب رو گرفتم و چندبار آروم شل و صفتش کردم..تخت تکون میخورد ولی آقاهه خواب بود...بازم شل و صفتش کردم شدیدتر...صداش اومد گفت(کیه؟)..دررفتم توی درختا قایم شدم...خبری نشد برگشتم دیدم خوابه...اینبار هرچی زور داشتم زدم و باتمام قدرت طناب رو شل وصفت کردم...بعدش صدای یه جیغ بلند شد و اقاهه دادزد((یاپیغمبرررررررررر)...سگها هم از تهه باغ اومدن هی پارس میکردن...خرتوخر شده بود ولی صدای آقاهه نمیومد...مانی و عمومش ناصر از ساختمون بیرون اومده بودن ولی منو ندیدن چون یواش  رفته بودم توی باغ و از پشت سرشون رفتم توی اتاق....بعدش بیرون اومدم و خودمو به نفهمی زدم...(چی شده؟سگاچرا پارس میکنن؟)..رفتیم توی اتاق آقاهه...دلم هورری ریخت زمین...طرف مرده بود ظاهرا...افتاده بود وسط اتاق رو به سقف چشماش باز عین مرده ها...خیلی ترسیدم..خیلی...بعدش مانی یه کم تکون تکونش داد...آب زدن به صورتش ...به هوش اومد...خداروشکر...ولی هیچکس طناب رو ندید...تارفتن بیرون بازش کردم...تافردا آقاهه هیچی نگفت...فرداصب زودم رفت...میگفت...شمعون بهش حمله کرده...تختش مثل فیلم جن گیر ...هی تکون تکون میخورده....وای از دست این اجنه...نمیدونم چی از جون ماادما میخان...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه..اونم خرنفهم نه خر الکی....ادامه مطلب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...........................مرسی

 


ادامه مطلب

سه شنبه 8 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
تولد انسانیت مبارک

به نام خالق زیباترینها

سلام دوستان...تولد بهترین بنده خدا مبارک...تولد کسی که هنگام تولدش شیاطین از آسمان چهارم اخراج شدن مبارک...تولد کسی که هنگام تولدش طاق کسری پوکید مبارک...تولد کسی که زندگی سختی داشت و توی یتیمی بزرگ شد میارک...تولدکسی که از همون بچگی آثار نبوت توی وجودش نمایان بود مبارک....تولد کسی که هیچوقت بت نپرستید مبارک...تولد کسی که قبل از نبوتش عضو گروهی بود که به داد ستمدیدگان میرسیدن مبارک...تولد کسی که سخت ترین سختیها رو بخاطر امتش تحمل کرد مبارک...تولدکسی که حتی بخاطر انسانهای گمراه و اینکه چرا نمیخواستن خدا رو بپرستن گریه میکرد مبارک....تولد کسی که حضرت جبرئیل(ع)خادم خونشون بود مبارک....تولد کسی که در امانتداری خوشنامترین بود و حتی دشمنانش اونقد بهش اعتماد داشتن که چیزای مهمشونو پیشش به امانت میزاشتن مبارک....تولد مهربانترین انسان مبارک...تولد بهترین فرمانده جنگی مبارک....تولد استاد حضرت علی(ع)مبارک....تولد کسی که بخاطر رسالتش هیچوقت از هیچکس هیچی نخواست مبارک...تولد کسی که به بت پرستا گفت((اگر خورشید را دست راست من و ماه را دست چپ من بگذارند هرگز دست از رسالتم برنخواهم داشت مبارک))...تولد کسی که حتی خونخوارترین دشمنانش رو وقتی تسلیم میشدن موردعفو قرارمیداد مبارک...تولد کسیکه بزرگترین علم کائنات رو به شکل یک کتاب به دنیا داد مبارک...تولد کسیکه قرآن رو به دنیا داد مبارک....تولد زیبایی مبارک...تولد عشق مبارک...تولد انسانیت مبارک...تولد حضرت ختمی مرتبت حضرت محمدمصطفی صلی الله علیه و آله مبارک.....


ادامه مطلب

دو شنبه 7 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
کریسمس مبارک

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...ادامه مطلب مهمه...خیلی خوشحال میشم بخونین...


ادامه مطلب

یک شنبه 6 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
ولی به کسی نگین

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه راس برم سر خاطره...داشتم دوچرخه سواری میکردم...البته موتورسواری بیشتر دوس دارم ولی خوب...دوچرخه هم حال خودشو داره...توی سرابالاییا نفسم میگرفت..ولی توی سراپایینی ها خیییییییلی فاز میداد...همینجوری داشتم واس خودم قیچ قیچ رکاب میزدم که یه موتورسوار که داشت از پشت سرم میومد رسید بهم سرعتشو کم کرد و با نگرانی به چرخ عقبم نیگا کرد و بهم گفت..(آقاپسر چرخ عقبت دور میخوره)...منم چرخ عقبمو نیگا کردم...بعدش نگران شدم...موتورسواره رفت...منم صبرکردم تا خوب دور بشه...چون ترسیدم کلکی توی کارش باشه...ولی خوب..رفت...منم ترمز کردم و پیاده شدم...یه کم به چرخ عقب دوچرخه نیگا کردم...ظاهرش که از منم سالمتر بود...یه کم با دستم چرخوندمش اینور اونورش کردم...یعنی چه مشکلی داشت که دور میخورد...خیلی هم از مقر فرماندهی یا همون خونه دور بودم...یه کم موندم ..میترسیدم سوارش بشم کار دستم بده...منم گرفتمش دستمو پیاده سمت خونه اومدم...چندبارم هی خسته میشدم...کمی مینشستم تا خستگیم کم بشه..ولی تابستون بود و گرمای خوزستان که به گرمای جهنم گفته..دکی..خیلی خوب...دیگه نگم ادامه مطلب رو ببینین خودتون میدونین...ساعت حدود یک ونیم بود رسیدم خونه...رفتم داخل همه نگران بودن...آخه گوشیمو باخودم نبرده بودم...حافظه ندارم که...بعدش عموجان علت دیر اومدنمو ازم پرسید...منم گفتمش...دوچرخه خراب شده بوده...بعدش گفت(چش شده مگه؟)..منم گفتمش...(نمیدونم ولی فک کنم چرخ عقبش دورمیخوره)...عموهیچی نگفت...رفت توی اتاقش...یعنی مشکل دوچرخه اینقد خفنه که عموجان رو نگران کرده...پرنسس پدیا هم داشت نیگامون میکرد...رفت از توی اتاقش سوار سه چرخش شد اومد بیرون و گفت(هانی دوچرخه منم خرابه اخه چرخ عقبش دور میخوره)..بعدش میخندید بهم...بعدش مانی پس کلمو گرفت برد توی حیاط و نشوند پای دوچرخه و گفت(خوب معلومه که چرخ عقبش دور میخوره...آخه مونگل فضایی اگه چرخ دورنخوره که حرکت نمیکنه)...وای خدای من تاحالا اینجوری سرکارنرفته بودم...ولی به کسی نگین...خوب...من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه....اونم خرنفهم نه خرالکی........و......ایستاده بود همچنان خیره درخورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم...........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 4 دی 1394برچسب:,

| ارشیو نظرات
 
هانی..الهه ترول22

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...مثل همیشه ..جز این ترول ادامه مطلب هم هست...فدامدا


ادامه مطلب

پنج شنبه 3 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
مبارزی در باد

ما را ازشیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...اول بگم که خیلی دوستون دارم...خوب...میخام امروز براتون درباره یه فیلم سینمایی صحبت کنم...یه فیلم که خودم اگه اشتباه نکرده باشم پنجاه بار بیشتر دیدمش...روی کامپیوتر دارمش...خوب...اسم فیلم هست..(مبارزی در باد)...یه فیلم رزمی هستش...ولی نه ازون فیلم رزمیا که روی پشت بوم میدوئن...اصلا صحنه های ساختگی و تخیلی هم نداره..بصورت نیمه کلاسیک پرشده...داستان یه کره ای به نام(چوی باندال)هستش...که رویای خلبان شدن اونو از کره به ژاپن میکشه و خلبان میشه ولی توی جنگ از انجام کامیکازه خودداری میکنه...کامیکازه یعنی اینکه وقتی گلوله ها و موشکای هواپیماتموم میشده...خلبان هواپیما رو میرونده توی دل کشتی و خلبان و هواپیما فاتحه مع الصلوات...بخاطرهمین میخان اعدامش کنن...که به دلایلی زنده میمونه...هزاربدبختی میکشه ..بدترین تحقیرها رو تحمل میکنه...بعدش میاد بافنون رزمی که بلده دخترای ژاپنی رو از دست سربازای هوسران آمریکایی نجات میده...خلاصه استادش یه کتاب از تمرینات محرمانه اویاما بهش میده اونم میره توی جنگل و تمرین میکنه حدود سه چهارسال بعدش میادو همه کاراته ژاپن رو شکست میده...اصلامنظورم این نیست که بخام بهتون بگم یه فیلم رزمی ببینین...نه...میخام درس زندگی رو توی فیلم ببینین..که آدم میتونه از اعماق سختیها به اوج موفقیت ها برسه...و اینکه ایشون قوانین جوانمردی و اخلاق ورزشی و انسانی رو توی زندگیش کاملا رعایت میکنه...این فیلم رو از روی زندگی (چوی باندال)معروف به اویاما ساختن....ایشون یه بار چهارصد رزمی کار حرفه ای رو بصورت مبارزه تک به تک پشت سرهم شکست میده...دیگه هیچ انسانی نمیتونه حریفش بشه...برای همین مجبور میشه با گاوهای وحشی مبارزه کنه...اون گاوهای وحشی رو هم شکست میده ..بعدش خواسته با شیرها و ببرها هم مبارزه کنه..ولی بهش اداره حفاظت از محیط زیست بهش این اجازه رو نمیده چون شیرها و ببرها حیوانات حفاظت شده ای هستن...ایشون توی کتاب گینس معروف به (یک ضربه..یک مرگ)هستن...ایشون سبک (کیوکوشین کای کاراته)رو بنیانگذاری کردن...منم این سبک رو برای تمرین کاراته انتخاب کردم...ولی قول میدم وختی گردن کلفت شدم...گاوای وحشی رو نمیکشم...ترجیح میدم سوسکای دسشویی رو بکشم...چون ازشون خیلی بدم میاد...از گاوای وحشی هم میترسم...به شمام پیشنهاد میکنم فیلم(مبارزی در باد) رو ببینین به دخترا هم پیشنهاد میکنم ببینن...نکته اخلاقی توش زیاد هست...ادامه مطلب هم هست.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...........پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....................هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
جبهه های حق علیه باطل

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..این خاطره ماله چندهفته پیشه...یوهو یادم اومد گفتم تایادم نرفته بنویسمش..خوب..داشتم بامانی ازبازاربرمیگشتیم...همینجور که داشتیم میومدیم من یه اقای آشنا رو دیدم که ایستاده بود کنارخیابون...به مانی گفتم...نگه داره تا اون اقا رو برسونیم آشناس...مانی هم چیزی نپرسید...خوب ..یه آقای کت شلواری موجه و باادب بود و لفظ قلم حرف میزد...باهم یه سلام علیکی کردیم و راه افتادیم....نمیدونم این وسط مانی چرا شوخیش گرفته بود از دم هر مسجدی رد میشدیم درمیومدمیگفت(ای روزگار...آخوند این مسجدم نشدیم)..آقاهه درومدگفت(خوب پسرم میتونی درس حوضوی بخونی تا بتونی طلبه شی)..مانی هم همش جوابای سربالامیداد..آخه این داداش جان مانی من نمیدونه قبله دقیقا کدوموره...خوب..بازم ازکناریه مسجدردشدیم مانی گفت(همین مسجدومیبینی؟...آخونداین مسجدم نشدیم)...آقادرومدگفت(پسرم میتونی خودت مطالعه مذهبی داشته باشی..بعد حتما توی آزمون طلبگی قبول میشی)...بازم مانی جواب بی ربط داد...منو میگی..صورتم 285چروک برداشته بود ازبس جولوی خندمو داشتم میگرفتم...اخه من یه چی میدونستم که داداش جان مانی نمیدونست....خوب چندبار همچین حرفایی بینشون ردوبدل شد...یه بارم از یه کوچه داشتیم ردمیشدیم..مانی درومد گفت(همین..همین مسجدومیبینی؟..اخونداین مسجدم نشدیم)..من پرسیدم(آخه اینجاکه مسجدی نبود)...مانی گفت(محله پشتی یه دونه بود شما نمیدونی بچه)...خلاصه...رسیدیم توی منطقه خودمون بعد آقاهه خواست پیاده شه مانی بهش گفت (نه آقا...دقیقا هرجامیری برسونمت)..اقا هم قبول کردوآدرس داد...رسیدیم دم مسجدمحلمون..آقاپیاده شد...یوهو دوتا بسیجی دوئیدن سمت اقاهه...بعد توی دستای یکیشون یه دست لباس روحانیت بود....بعدبسیجی درومدگفت(حاج آقاشرمنده...ماشین خراب شد نشدبموقه برسونیمتون مسجد)..آقا لباساروپوشید و شد حاج آقا...من خوب میشناختمش ولی چیزی نگفتم ببینم مانی بحث رو تاکجا میرسونه...حاج اقا هم منو میشناخت...ولی خوب..طبق بزرگ و کوچیکی تا کوچیکتر آشنایی نداده بزرگتر هیچوقت اشنایی نمیده..این یه قانونه...راستی..ادامه مطلب هم هست...خوب...مانی حسابی دستپاچه شده بود...درومد به حاج اقا گفت(حاج آقا خیلی ارادت داریم خدمتتون...من زمان جنگ درجبهه های حق علیه باطل جنگیدم کارت جانبازی دارم)درآورد کارتشو نشون داد..راس میگه کارت جانبازی داره..آخه بچه بوده موشک یه جایی نزدیکش خورده موج انفجار گرفتدش...بعد دیدنش بچه دلشون سوخته براش یه کارت جانبازی بهش دادن بره بازی...ولی داداش بزرگتر مانی با تنهاپسرمادرخاله نساوعمومش ناصرزمان جنگ رفتن جبهه و هردوشون باهم در یک زمان شهید شدن....خلاصه شب همش مانی میخواست منو بزنه که چرا بهش نگفتم آقاهه کیه که اونم حرف مفت نزنه....منم هی خندم میگرفت به مانی میگفتم(جبهه های حق علیه باطل)اونم صدوهفتادکیلو هیکل از خنده سست میشد میفتادزمین بعدش من میزدمش....خوش گذشت اونشب...خوش میگذره مانی رو میزنم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.................هانی هستم.................مرسی...


ادامه مطلب

سه شنبه 1 دی 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
هانی..الهه ترول21

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم ..جز این ترول ..اون پشتا یه پوسترهم زدم...خوب...فعلا


ادامه مطلب

دو شنبه 30 آذر 1394برچسب:,

| ارشیو نظرات
 
فولکس قورباقه ای

ما را از شیطان نجات بده

(دیدین من راس میگفتم...دیدین من دیونه نیستم...دیدین؟؟...دیدین؟؟)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...من اسباب بازی زیاد دارم...خیلی زیاد...ولی چون دارم همچین بگی نگی بزرگ میشم...برای همین نودونه درصد اسباب بازیام توی یه اتاق دیگس که جولوی چشمم نباشه...خوب..یکی ازین اسباب بازیا رو خیلی بیشتر از هر اسباب بازی توی دنیا دوسش دارم...خوب...حالا چرا...چندوقت بود که توی باک موتور داداش جان مانی وقتی یه وری نیگا میکردم یه فولکس زرد رنگ از زاویه روبرو میدیدم...بارها نگاه کردم و اونو میدیدم...یه بار به داداش جان مانی گفتم...که توی باک موتورت یه فولکس قورباقه ای هست...اون فقط بهم میخندید و مسخره میکرد...به هرکی میگفتم باورش نمیشد...همه منو مسخره میکردن...بجز مامان خاله نسا...اون مسخرم نمیکرد فقط منو با هرچی دم دستش بود میزد چون فکر میکرد من دارم مسخرش میکنم..ولی من مطمئن بودم اونجا توی باک موتور یه فولکس هست...خوب..چندمدتی گذشت...یه روز جمعه صبح..داداش جان مانی با داداش جان وحید داشتن توی حیاط موتوروسرویس میکردن یعنی بهش ور میرفتن همینجوری الکی...داداش جان وحید پسر همسایمونه یکی از دوستای قدیمی مانی...تقریبا همسن خودشه...اونم مجرده...خوب...داشتن موتوروتمیزمیکردن که داداش وحید درومد گفت...(خوبه توی باکشم تمیز کنیم)..آخه وحیدبلده...خوب...باک رو باز کردن و شروع کردن به تمیز کردنش..مانی نمیدونم رفت کجا..ولی وحیدجان داشت باک رو تمیز میکرد که صداش بلند شد(هووووووی مانی کثافت..مگه مرض داری فولکس میکنی توی باک موتورت؟؟؟)..فولکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....منم رفتم بالاسرش تا دوتایی هرجوری بود فولکس رو درآوردن...نمیدونین چقد از دیدن اون فولکس خوشحال شده بودم....آخه برام عقده شده بود...یه فولکس زرد رنگ که فقط یه بدنه خالی فولکس بود...تایر و اینا نداشت..بعدش دراثر تماس زیاد با بنزین بدنش کشیده شده بود و حالت نیمه ذوب شدگی داشت...همونم باعث شده بود موتور مانی بعضی وقتا ریپ بزنه و صدای سگ دربیاره....اینقده بالاپایین پریدم که نگو...همش میگفتم(دیدین من راس میگفتم...دیدین من دیونه نیستم..دیدین؟؟..دیدین؟؟)...پیروزی شیرینی بود...حالا اون فولکس رو هنوز ازخودم جدانکردم و همیشه یه جایی میزارمش که جولوی چشمم باشه...نه..من دیونه نیستم...دروغگو هم نیستم...خیالاتی هم نیستم....فقط به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خرباشه...اونم خر نفهم..نه خرالکی...ادامه مطلب مثل همیشه هست...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...............هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
پریز تایمر دار دیجیتال

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content