ما را از شیطان نجات بده قربونت برم
عمو مش ناصر هیچی نگفت...داس رو برداشت ...رفت سراغ درختا که هرسشون کنه....اون یه مرد هستش یه مرد واقعی....
سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم....خوب مثل اینکه دیشب آغاز سال نو میلادی بوده...خوب...سال جدید میلادی رو به همه مسیحیان جهان تبریک میگم....و ازشون میخام دعا کنن که عید ماهم زودتر برسه یه نفسی بکشیم ناموسن...خوب...باغ بودیم...من و مانی...مانی یه چیز جالب اورده بود باغ...یه ماشین جیپ مدل قدیمی قدرتمند....مام سوارش شده بودیم و عنتربازی درمی اوردیم...مانی هی گاز میداد یوهو ترمز میکرد....گاز میداد یوهو میپیچید....درجاگاز میداد خاک بلند میشد...لیز میداد ماشینو توی خاکا...منم کنارش نشسته بودم....دلم توی دستم یه بار چپ نشیم...ولی نمیدونم چرا خیلی ازین وحشی بازی خوشم میومد و هی جیغ میکشیدم مانی هم شیر میشد بیشتر وحشی بازی درمیاورد....توی همین تفریحات سالم بودیم که ضرررتتتتتتتت...رفتیم توی دیوار باغ خودمون...آخه خاک بلند شده بود چش چشو نمیدید...اصلا خانواده ما استعداد عجیبی توی رفتن باماشین داخل دیوار داریم...دیوار هم زبون بسته عین یه درخت ضرت افتاد زمین...یه کم موندیم تعجب زده نیگا کردیم...(مانی تقصیر تو بود)....مانی گفت(توئه الاغ همش میگفتی بیشترگاز بده)....منم گفتم(به من چه...منکه چیزی یادم نمیاد)...خلاصه..فایده ای نداشت....ماشین فقط چراغاش شکسته بود درست میشد...ولی دیوار باغ قسمتیش افتاده بود....خلاصه ...شب توی خونه عموجان به جفتمون گفت(فردا اول وقت..خودتون اجر و سیمان و ماسه میگیرین...خودتون هم تا شب فرصت دارین درستش کنین..اگه کارگر گرفتین مش ناصر بهم میگه)...بدبخت شدیم...بیچاره شدیم...خوب...فردا سر بنایی بودیم..داداش جان مانی اوسا منم شاگرد...یا به قول محلیمون...مزیر..(mozir)...همون مزدور هستش....خلاصه...اول ماسه ها رو با بیل و بیلچه با سیمان قاتی کردیم...من زورم نمیرسید بیل بزنم بیلچه میزدم...بعدش وسطشو گود کردیم...شیلنگ آب گرفتیم وسطش تا پر شد..یه بار منفجر شد اب سیمان پخش زمین شد...ولی عمومش ناصر جمعش کرد...بلده...خوب...رگه اول دیوار رو چیدیم...بعدش سیمان..بعدش یه دونه یه دونه سیمان و ماله کشی....خیلی هواگرم بود...شیکممون باد کرد بسکه آب بخوریم..همه جونمون سیمان و خاک شده بود....خییییییییییییلی سخت بود....یه بار مانی افتاد نصف دیوار خراب شد..دوباره از اول...عمومش ناصر هم رفته بود توی باغ.....وسط کار به مانی گفتم...(مانی خوشبحال این سگا که بنایی نمیکنن...کاش جای این سگا بودیم)...مانی گفت(آره والله با همه خنگیت اینو خوب گفتی)..اخه نکبت و ظلمت هم کنارمون بودن و تماشامون میکردن....مانی همش سرم داد میکشید...آخه تندتند براش سیمان نمیبردم...نمیتونستم خو....خلاصه غروب شد...عمومش ناصر رفت شهر...دیوارم تموم شد...ولی به تنها چیزی که شبیه نبود دیوار بود....همش موج موجی و افتضاح..یه باد میومد مینداختش...مام خییییییییییییییلی خسته بودیم...لباس عوض کردیم سوار ماشین شدیم...اومدیم سمت شهر....من برگشتم به دیوار نیگا کردم که ساخته بودیمش...یوهو ضرت افتاد همش خراب شد....منم برگشتم روبرو رو نیگا کردم ولی هیچی نگفتم....چون احتمالا باید برمیگشتیم درستش میکردیم...عمرن...شب شد و عموجان از قیافه هامون فهمید که دیواروخودمون درست کردیم...عمومش ناصرهم رفت باغ....فرداشد..عموجان گفت بریم دیواوببینم...من نمیخاستم برم ولی به زور بردنم...رفتیم من خودمو واسه یه روز دیگه بنایی آماده کرده بودم...ولی وقتی رسیدیم.....دیوار درست بود...خیلی بهتر از اولش...عموجان تعجب کرده بود..مانی هم همینطور ولی من نه...چون میدونستم دیشب عمومش ناصر درستش کرده....رفتیم توی باغ عمومش ناصر برامون چایی درست کرد....درمورد دیوار هیچی نگفت....یه سیگار روشن کردو یه داس برداشت و رفت سراغ درختا که هرسشون کنه...اون یه مرد هستش ..یه مرد واقعی.....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید......پادشاهی که هیچ قلمرویی...ادامه مطلب یادتون نره.....حالا.....نداشت....هانی هستم..........................مرسی
ادامه مطلب |