ما را از شیطان نجات بده
سلام به دوستای گلم ....عزیزای خوشکلم....خوب..داشتم به اون سگ نگاه میکردم و اینکه چقدر زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد...(خیالت نباشه...روکو...من هواتو دارم)
توی مسیرای باغ یعنی خارج شهر همیشه جسارتا سگای ولگرد هست که یا تک هستن یا گروهی...اونا روزا خیلی کم حمله میکنن..اصلا فرار میکنن..ولی شبا میشن گرگ...به هرجنبنده ای حمله میکنن...توی سگای ولگرد اطراف باغمون یه سگ شیطانی هست که به نام...یزید...معروفه...همه سگا ازش حساب میبرن...حتی..نکبت و ظلمت...سگای خودم که همیشه تو باغن...خوب..این ..یزید...یه سگه ناجوره که هیکلش خیلی گندس..میگن حتی به گله های کفتار هم حمله میکنه...ولی من هنوز توی حومه شهر کفتار ندیدم...همش باید هیاهوهای تبلیغاتی باشه..خوب..پوست بدن این سگ همش سوخته...صورتش بخاطر سوختگی شدید خییییلی وحشتناکه...وسط پیشونیش یه فرورفتگیه که میگن جای گلولس..خلاصه سگ نیس که نگهبان دوزخه کثافت...یادمه یه بار داشتم باموتور داداش جان مانی میرفتم سمت باغ که دیدمش اونم دنبالم کرد خیلی ترسیدم ولی گازشو گرفتم و ساندویچی که داشتم گاز میزدم رو پرت کردم براش که بی خیال شه...حیف بود ساندویچ خیلی روش سس فلفل ریخته بودم...اونم موند و گرفت به ساندویچ..باور کنین اونلحظه اگه نوشابه هم دستم بود پرت میکردم براش تا ساندویچ راحت از گلوش پایین بره...خلاصه...یه شب داداش جان مانی رفته بود باغ و زنگ زده بود خونه که سوییچای ماشینشو گم کرده و یه نفر برام سوییچ زاپاس بیاره...عمومش ناصر که اصلا شهر نبود ...اینجور مواقع هم همیشه گزینه هانی روی میزه...خوب منم چاره ای نداشتم باید میرفتم...سوارموتور داداش جان مانی شدم و راافتادم...بچه ها باغ و حومه شهرو اینا هرچی که روز قشنگه ..شب دوبرابرش ترسناکه...خلاصه وسط راه بودم توی مسیر باغا که ضرت موتور خاموش شد...وای...بنزین تموم کرده..از آمپرش فهمیدم...خدایاچیکارکنم...هیچی..موتوروگرفتم دستم و راه افتادم سمت باغ...هرچی به مانی زنگ میزدم جواب نمیداد...یه هو دیدم از دور یه گله سگ ولگرد شبگرد دارن میان طرفم...چون میدونستم نمیتونم با حرف منطقی از تصمیمشون منصرفشون کنم یه سنگ گرفتم و پرت کردم طرفشون...دیدم فایده نداره...بناچار دوئیدم رفتم از نزدیکترین درخت بالا.. همون درختی که ازش چند بار صدای مشکوک بلبل و قورباقه شنیده بودم..آخه میدونین بچه ها...مارای افعی وقتی بزرگ میشن میتونن صدای بلبل و قورباقه رو تقلید کنن ولی خیلی تابلو...تفاوت تقلید صداشون مثل تفاوت صدای داریوش و مهستی هستش...اینقدتابلو...فقط خداکنه مارروی درخت نباشه...سگا اومدن دور درختو شروع کردن باهم پارس کردن...خیلی خیلی خیلی ترسیده بودم...فقط خدا رو توی دلم صدا میکردم و میگفتم(دخیل یا حضرت سلیمان)..کمی گذشت که یه صدای وحشتناک شبیه صدای زوزه شیطانی به گوشم خورد...گله سگ ساکت شدن...آره..خودش بود..یزیدملعون بود...همه سگا فرار کردن..(خاک تو سرتون سگای احمق برگردین منو از دست این اهریمن نجات بدین)یه کم دنبالشون کرد و پارس کرد..پارس که نمیکرد عوضی داشت شیطان رو صدامیکرد...بخدا هربار که پارس میکرد همه بدنم تکون میخورد...چندبار پارسید و دور درخت چرخید...از شما چه پنهون گریم گرفته بود..ولی به کسی نگین..به همه بگین هانی تا اخرین نفس جنگید و به پسرم بگین پدرت مردشجاعی بود...بعد اون سگه عین یه ببر راه میرفت...از داداش جان مانی هم عضلانی تر بود بدنش...روز کسی نمیتونست به یزید نگاه کنه شب که دیگه جای خودداره...(یزید تورو کجای دلم بزارم)...ولی یزید ساکت شد...و ناله ملایم کرد...صدای ناله ای که خوب میشناسمش که علامت وفاداری و دوستیه....بعدخوابید زیر درخت و دستاشو جفت کرد زیرچونش..کاملامشخص بود کاری باهام نداره ولی بدنم هنوز میلرزید...ده دقیقه طول کشید تا بهش اعتمادکردم رفتم پایین اولش میترسیدم بعد یواش پامو گذاشتم رو پنجه هاشو تکون تکونش دادم...بعد اونم به پاهام پنجه میزد و بازی میکرد...بعدپاموگذاشتم رو سروگردنش و تکون تکونش دادم و ماساژش دادم..بچه ها...سگا عاشق این حرکتن...بعدش بیچاره عین یه توله سگ رام بود...بعدش موتورو گرفتم دستمو رفتم سمت باغ..زبون بسته راه افتاد دنبالم..تاچیز مشکوکی میدید سمتش غرغر میکرد و میرفت طرفش...یه غول بود تا یه سگ...هنوزم ازش میترسیدم..رسیدم باغ و رفتم داخل ولی اون داخل نیومد چون نکبت و ظلمت داشتن بهش پارس میکردن...بعدش تارفتم داخل ساختمون باغ یه هو کلی آشغال غذا و استخون و اینا ریخته شد سرم و مانی دیونه و چندتا از دوستاش هی میخوندن(تولدت مباااارکککک..تولدت مبااااارررک...الی آخر)...اصلا خوشحال نشدم چون اونروز روز تولدم نبود...فقط داداش جان مانی میخواست یه کوچولو سربسرم بزاره..سوییچاشم گم نکرده بود...ازین شوخی خرکیا منو مانی زیاد باهم داریم...اونشب موندم باغ نرفتم خونه..اومدم دم در باغ هنوز سگ اونجا بود...آشغال غذاها و استخونا رو گذاشتم جلوش اونم خورد...داشتم به اون سگ که نجاتم داده بود نگاه میکردم که چقد زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد..(خیالت نباشه روکو من همیشه هواتو دارم)...باور کنین خودمم نمیدونستم ..روکو..یعنی چی همینجوری الکی اونلحظه این اسمو روش گذاشتم...الان من و روکو باهم خیلی رفیقیم...اگه برای نکبت و ظلمت غذا نبرم برای ..روکو..میبرم...اون همیشه اطراف باغه..کافیه صداکنم(روکوروکوروکوروکو)..مثل موشک میاد...حیف سگ نیست اسم کثیف..یزید..رو سرش بزارن...کاش بلانسبت بلانسبت بلانسبت بلانسبت شما بعضی آدمام...بی خیال...روکو خیلی بیشتر از خیلی آدما دوستت دارم......و...ایستاده بود همچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......مرسی |