iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″>
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


رالی موتور سواری

ما را از شیطان نجات بده

پارسال بود..منم تازه داداش جان مانی موتورسواری یادم داده بود...یه روز آرین بود و من آرین درومد گفت که(موتورسواری دوترکه بلدی؟)گفتمش که (آره فک کنم ...همون یه ترکس فقط یه نفر پشت سرت نشسته)...گفت(نه بابا فرق داره سخت تره)خلاصه قرار شد ظهر باهم موتور عمومش ناصر رو کش بریم و بریم بیرون تا آرین منو موتورسواری دوترکه یاد بده..آرین منو یاد بده...منو یاد بده...هههه...گدا به گدا رحمت خدا....خلاصه...رفتیم توی یه بیابونی نزدیک خونمون...بعدش ارین نشست پشت سرمو شروع کردیم به موتورسواری...راستش یه کم سخت بود چون کنترل کردن موتور وقتی دو ترکه یا سه ترکه بزنی سخت تر میشه...اونم توی خاک و رمل صحرا...همینجور هی گرد و خاک میکردیم هی میرفتیم...آرین هم راهنماییم میکرد...یه بارم یه سوتی داد وسط بیابون درومد گفت(مواظب باش ماشین از فرعی نیاد)ههههههه...منم هی سعی میکردم جولو خندمو بگیرم ولی سخت بود....سرتونو درد نیارم...همینجور داشتیم میرفتیم که یه چیزی شبیه یه تپه کوچیک سرراهمون سبز شد...آرین گفت(یواش کن یه دنده بده عقب)...منم هول شدم برعکس یه دادم جولو سرعتو زیاد کردم...رفتیم سر تپه کوچیک و موتور یه مقداری از سطح زمین فاصله گرفت...ولی خداروشکر تونستم خیلی عالی کنترلش کنم...بعدش به ارین گفتم(داشتی حرکتو)....همینجور داشتم باآرین حرف میزدم که متوجه شدم ارین خفه خون گرفته لعنتی هیچی نمیگه...برگشتم پشت سرمو نیگا کردم...وااااااایییییی....آرین کو؟؟؟؟؟...پشت سرم نبود...ترمز گرفتم هرچی به هرجا نیگا میکردم آرین نبود...اصلا از صفحه رادار محو شده بود...همون مسیروبرگشتم....رسیدم به تپه ..وای وای وای...ارین عین یه ضربدره کج و کوله...رو به آسمون افتاده بود...چشاشم بسته...خیلی ترسیده بودم...دیدی ارین رو به کشتن دادی...ازموتور پیاده شدم رفتم بالا سرش نزدیک بود گریم بگیره...نمیدونستم چیکار کنم...آخه من از کمکهای اولیه فقط تنفس دهان به دهان رو بلدم...راستش توی فیلما دیدم...رفتم بالا سرش نفس گرفتم تا به ارین کمکهای اولیه بدم که یواش یه چشمشو باز کرد گفت(بی شرف عالم ..پست کثیف...همونجوری خشک وایسا حرکت نکن)...منم حسابی جا خوردم...به خشکی شانس ..نمرده..هنوز زندس...(چیه مگه چی شده؟)..ارین گفت(مار..یه مار نزدیکمونه ..بی حرکت بمون تا بره)منم ترسیدم بعدش به اطراف نیگا کردم تا چشمم به ماره خورد...هههههه...مار نبود که..کش ترکبند موتور عمو مش ناصر بود موقع پرش من از موتور افتاده بود از همون اولش اویزون بود...بعد رفتم سمت کش ترکبند موتور و به ارین گفتم..(نترس ماره رو گرفتم ..خوابیده)...آرین بلند شد فهمید چه سوتی داده...از حرسش کلی دنبالم کرد که تلافی کنه منم نمیدونستم بخندم یا فرار کنم....خلاصه و اینگونه بود که من یاد گرفتم موتورسواری دوترکه برونم....من به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خرالکی...یه پوستر پسران زدم ادامه مطلب امیدوارم خوشتون بیاد....و ...ایستاده بو همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..............هانی هستم..........................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
یا باب الحوائج

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام بچه ها...نوشتن برای من از نفس کشیدن هم راحت تره ..ولی الان هرچی سعی میکنم نمیدونم چی و یا چطور بنویسم....اصلا ساده و خودمونی بگم...گیریم نعوذبالله نعوذبالله امام حسین امام نبودن نعوذبالله بگیم معصوم هم نبودن....یا بگیم ایشون نوه پیغمبرخدا هم نبودن...نعوذبالله بگیم ایشون پسرعلی و فاطمه هم نبودن....بگیم نعوذبالله حضرت عباس هم یه غریبه بوده هیچ نسبتی هم با امام حسین نداشته....بگیم نعوذبالله حضرت علی اکبر هم پسر ایشون و نتیجه حضرت محمد پیغمبرخدا نبودن....بقیه یارای باوفای امام حسین هم نعوذبالله فقط چندتا آدم جنگجوی جنگ طلب بودن نعوذبالله.......ولی.....ولی....اون بچه شیرخواره شیش ماهه رو چی بگیم....اون چه گناهی داشت....اون بچه بی شیر تشنه رو چی بگیم....مگه جنگیدن بلد بود...مگه شمشیر داشت.....آخه حیوون که حیوونه به بچه کوچیک حمله نمیکنه...مار که ماره به بچه کوچیک نیش نمیزنه....خر که خره به بچه کوچیک چفتک نمیزنه....آخه آدم چقد میتونه بلانسبت شما از حیوون پست تر باشه....اصلا یه کلام...شیطون که شیطونه بچه های کوچیک رو فریب نمیده...نمیترسونه....آخ حرمله..آخ حرمله...تو حرامزاده ترین حرامزاده تاریخی....اسم نحست زشت ترین فوحشه عالمه....نفرین ابدی بر تو باد...

راستی بچه ها من تا چهارشنبه مطلب نمینویسم تا چهار شنبه از دستم راحتین بعدش از روز چهارشنبه وبلاگ به حالت معمولی خودش برمیگرده...عزاداریاتون قبول..من رو هم دعا کنین...


ادامه مطلب

شنبه 2 آبان 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
حاج حسین فخری

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم....توی تکیه آرین اینا یه ضبط صوت هستش که خیلی کیفیت صدای توپی داره...چینی نیست ..اصلیه...ههههه...خوب...هرسال اونو میزاریم توی تکیه میکروفن میزاریم دم دهنش سی دی نوحه و یاعلی...و حسین بن علی....خوب...داداش جان مانی یه ام پی تری نوحه داره همشم مال حاج حسین فخری هستش...من نوحه های حاج حسین فخری رو خیلی دوس دارم مخصوصا وقتی اوج میگیره....اجرش با اباعبدالله....بیشتر نوحه هایی هم که توی وبلاگ به خودم جرئت دادم خوندم مال ایشون بود یعنی از ایشون تقلید کردم....یه دونشم همون یل کربلا هم که تقلید از سیدجواد ذاکر بود...روحش شاد...خوب...هرسال همون سی دی نوحه فخری میزاریم....یه بار من اون سی دی رو از توی اتاق داداش جان مانی برداشتم و بردم توی تکیه ...بچه ها سرکوچه بودن...منم سی دی رو گذاشتم توی ضبط و پلی زدم...یه مدت کوتاهی طول میکشه تا ضبط سی دی رو بخونه....همیشه اینجوریه....منم دیگه ولش کردم دوئیدم سمت بچه ها تا رسیدم اونجا یه صدایی بلند شد صدای ترانه رپ بود....(تق تق...ارازل برین خونه هاتون...بازم کلان پیچیده توی کوچه همه غلاف میکنن هرچی خلاف چون گیر میده الان)...بقیشم فک کنم بلد باشین....همون صدای ترانه بلند بود...ما هم یه نگاهی به هم انداختیم و من گفتم(چه آدمایی پیدامیشن...اصلا نمیگن ماه محرمه ..نمیگن عزاداریه...همینجوری همه چی میزارن)...خلاصه بچه ها هرکدوم یه نظری دادن و اونی رو که ترانه گذاشته بود رو یه چیزی میگفتن بجز ارین که ترانه حفظش بود داشت باهاش همخونی میکرد....منم همینطور البته...خلاصه...ترانه تموم شد رفت روی ترک بعدی....(صب ظهر شب منو یه رل نمیدونم چی چی مسیرم همینه و هیچ چیزی نداره فرق..و الی بقیش)..این ترانه باعث شد من یه کمی توی فکر فرو برم که چقد اشناس این ترانه.....واااااااااااااااااییییییییییییییی.....سی دی خودم بود....میشناختمش دیگه اونجاهاشم که گیر میکرد رو هم حفظم بود........جیغ زدم گفتم (بچه ها بدبخت شدیم....سی دی رو اشتباهی گذاشتم توی ضبطططططططط)....باورشون نمیشد اول.....بعد همگی دوئیدیم سمت تکیه.....زاگرس بیچاره خورد زمین یه بار...هرجوری بود خودمونو به محل حادثه رسوندیم....هرچی دکمه میزدیم که ضبط بی خیال نمیشد....آریا ضرت زد خاموشش کرد....کلی باهام جر و بحث کردن که چرا سی دی رو اشتباهی آوردی....نمیدونستم اخه خیلی شبیه هم بودن سی دیا...منم رفتم خونه و اون یکی سی دی رو اوردم...سه بار ازمایش کردم که خودش باشه....هنوزم دلم مطمئن نبود....خلاصه .....اونشبم خاطره شد...یعنی جوک شد....و........ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.......پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم...................مرسی

 

پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
یه ذره مونده بود

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد شرط میبندم

هانی فرزند عروه از یاران پیامبر صلی الله به شمار میرود...ایشون از دوستداران علی علیه سلام هستند و در سه جنگ جمل صفین و نهروان شرکت داشته و شمشیر زده مثل چی...او از بزرگان دوران خودش هست یعنی وقتی میخاسته بره جایی چهارصد آدم زره پوش و هشتصد نفر پیاده همراهش بودن...ایشون بعد از مختار به مسلم بن عقیل پناه میده و اونو از عبیدالله زیاد پنهان میکنن...ولی یکی از جاسوسای عبیدالله لعنتی میفهمه مسلم پیش هانی بن عروه هستش و اونو لو میده...در ضمن وقتی عبیدالله میره عیادت هانی ...جناب هانی ابن عروه نقشه کشتن عبیدالله رو میکشه ولی جناب مسلم بن عقیل این رو خلاف جوانمردی میدونه....خلاصه...هانی بن عروه رو باکلک به قصر عبیدالله میبرن و اونو دستگیر میکنن و هانی به هیچ عنوان حاضر نمیشه جناب مسلم بن عقیل رو به زیاد تحویل بده...دمش گرم...بعد از یه مشاجره لفظی هانی شمشیر یکی از نگهبانا رو ازش میگیره ..غافلگیرش میکنه...بعد میخاد ابن زیاد رو بکشه که یکی دیگه از نگهبانا بهش فرصت اینکارو نمیده...یه ذره مونده بود...حیف شد...خلاصه...هانی دستگیر میشه...و زندانی بعدش افرادش میان که بریزن قصر زیاد رو روی سرش خراب کنن...که زیاد شریح قاضی احمق رو میفرسته و اونم دروغکی به افراد هانی میگه که هانی بن عروه حالش خوبه و خلاصه همه چی ارومه....بعدش هرچی به هانی اصرار میکنن که مسلم رو تحویل بده...عمرن زیر بار بره....خوب...میبرن که سرشو بزنن...وقتی جلادش یا همون رشیدکلبی بهش میگه گردنتو صاف کن سرتو بزنم به یارو میگه...من بهت کمک نمیکنم که منو راحت بکشی...بنازمش...بعدش... جلادش یه ضربه بهش میزنه با شمشیر زخمیش میکنه...ولی باز هانی قبول نمیکنه ولی با ضربه بعدی ایشون شهید میشه...ایشون در راه امام حسین خیلی اذیت میشه حتی زیاد با عصایی که داشته یه بار به سر و صورت هانی میزنه و اونو حسابی مجروح میکنه طوریکه عصا میشکنه ولی باز هانی حرف خودشو عوض نمیکنه...اصلا هرکی اسمش هانی باشه لجبازه و پوستش کلفته...یعنی هرکی اسمش هانی باشه سرش میره حرفش نمیره....روحت شاد هانی بن عروه...کلا ...لایک....و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
در کمند اهریمن3

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....بچه ها یه کم سرما خوردم اگه ممکنه زیاد به مانیتور نزدیک نشین خدانکرده شمام از من بگیرین..اخه سرماخوردگی مسریه ....خوب...یادمه شب دیروقت بود...ولی باید میرفتیم بشکه شربت رو می اوردیم میزاشتیم توی مسجد محل واسه فردا که فک کنم تاسوعا بود....از بس شلوغ کاری کرده بودیم یادمون رفته بود...منم که تنهایی نمیتونستم بیارمش ...پس من و ارین رفتیم که بیاریمش...البته با بابای آریا ارین رفتیم باماشین بردمون تا نزدیک اون محل ترسناک...خودشم یه مقداری کار داشت نشد بیاد بامون...پس منو ارین دوتایی رفتیم که بشکه شربت نذری رو بیاریم...کجا؟...بافت قدیمی شهر...اصلا وقتی میری اونجا وسط روز هم که باشه آدم جنی میشه چه رسه به اون موقه شب....من و آرین هم رفتیم...کوچه های تنگ و اجرفرشا و خیابونای باریک و دیوارای گلی و خشتی و درای چوبی...انگار که زمان چندصدسال به عقب برگشته باشه...اصلا اونجا یه طوریه..میگن پر جنه...همه هم اینو میدونن...ترسناکترین قسمتای بافت قدیمی شهرمون یه دالانهاییه که ما بهشون میگیم صعبات..sabat...درواقع گویش فارسیش میشه سابات..یا صابات..نمیدونم...خلاصه یه دالونای تاریک و ترسناکیه...هردومون ساکت بودیم...ولی با تله پاتی به هم میگفتیم که (هانی من میترسم)...و..(آرین منکه ریدم به خودم)...اون خونه ایم که باید میرفتیم و بشکه شربت رو میاوردیم...تهه یکی از دالونا بود یا همون صعباتا...وارد صعبات شدیم...یه کم رفتیم جولو خبری نبود...ولی درجاخشکمون زد.....یه پیرمرد با یه زیرپوش سفیدپاره و یه شورت بلند نشسته بود کناردیوار صعبات داشت نیگامون میکرد...بهش توجه نکردیم...گفت(اهای...با تو هستم)...موندیم ....خیییلی ترسیده بودیم....آرین گفت(بامن؟)...بعد پیرمرده سرشو آروم به علامت منفی تکون دادو گفت(نه)...من گفتم(بامن؟)بازم سرشو به علامت منفی تکون دادو گفت(نه)...بعدش موندیم ببینیم چی میگه...گفت(باهردوتونم..بیایین اینجا)...د بیا...جنه...یواش گفتم(آرین این یا جنه یا جن میخوره)...آرین گفت(نظرت چیه فرارکنیم؟)..منم گفتم(موافقم)...بعد جفتمون دوییدیم دررفتیم....ولی چه دررفتنی...تهه صعبات بمبست بود...یعنی درخونه ای بود که شربت باید بهمون میداد...بعدش دیدیم که پیرمرده داره به سمتمون گام برمیداره...لاغر بود و قد بلند و سیاه سوخته با یه صورت استخونی.....پر از چین و چروک.....خیییییییلی ترسناک بود....از ترس من و آرین همدیگرو بغل گرفته بودیم....الانه که بزندمون دیونه بشیم یا ناپدید بشیم...یا میخوردمون دیگه...آرین گفت(توجن زده ای یه چیزی بهش بگو بیخیال شه جون هرکی دوس داری)گفتمش(من از قبر اجدادم استخون خوردم جن زده باشم ..من سگ زده هم نیستم)....اومده بود بالاسرمون دیگه....خوشبختانه شربت و چایی زیاد نخورده بودم وگرنه صد در ملیون گلاب به روتون خودمو خیس میکردم...بدن جفتمون میلرزید...دستشو آورد سمتمون....داشتیم سکته رو میزدیم....ولی یه کار دیگه کرد ....کلون در خونه طرف رو تق تق تق زد...بعدش صدازد(صابخونه..نوکرای امام حسین اومدن شربت نذری رو ببرن)...یه کم آروم شدیم..چه جن مهربونی....حتما میخاد باشربت بخوردمون....بعد تتق تتق دربازشد...یه پیرزنی بود به مراتب از پیرمرده وحشتناکتر....گف (ننه بیایین داخل بشکه رو ببرین)....اولش نخواستیم بریم تو ولی پیرمرده دستاشو گذاشت رو شونه جفتمون مام رفتیم داخل...بشکه شربت اونجا بود...نفری یه لیوان شربت بهمون داد خوردیم...یه کم حالمون جا اومد....بعدش خواستیم بشکه رو ببریم....سنگین بود..اون اجنه کمکمون کرد....یه طرفشو گرفت...چه زوریم داشت منو آرین هم یه طرف دیگشو....وقتی بشکه رو میبردیم اصلا اون پیرمرده مارو میکشید باخودش ما کلا دکوری بودیم اونجا....خلاصه از صعبات اومدیم بیرون ترسمون یه کمی کم شد...کم کم دوباره وارد خیابون اصلی شهر شدیم...پیرمرده هی حرف میزد هی شوخی میکرد بامون....چه جن باحالی بود ها...خلاصه رسیدیم...به ماشین بابای ارین....بعدش بابای ارین به پیرمرده سلام کرد و اینا معلوم شد اسم پیرمرده حاج علی هستش....اونشب برامون یه خاطره شد دیگه هروقت حرف اونشب درمیاد میگیم حاج اجنه....خوب....بچه ها جن حقیقت داره توی قران اومده ولی اینم نیست هرکسی رو که یه کم عجیب غریب بود بهش بگین جن...یا هرچیز دیگه ای....و....ایستاده بود ...همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم......عکس یکی از صعباتای بافت قدیمی شهرمو زدم ادامه مطلب ولی روز هستش ..شب خیلی خیلی ترسناک میشه...وای وای وای.......................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
صاعقه

ما را از شیطان نجات بده

به همه دستبند زده بودن بجز من.....

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...بازم مجبورم ازین داداش جان مانی براتون بگم....خوب...یکی دیگه از کارای خیلی جالبی که داداش جان مانی موقع محرم انجام میده اینه که مراسم شبیه خوانی برپا میکنه...یعنی دوساله اینکارو میکنه با امسال میشه سه سال...من و مانی بخاطر مراسم تعزیه امام حسین حاضریم جونمونو هم بدیم...ثابت هم کردیم...چطور؟؟؟...الان میگم....خیلی خوب...پارسال بود...دو روز قبل شروع دهه محرم...این مانی ما توی دوستاش تا دلتون بخواد شمر و یزید داره....چندتا از دوستای نزدیکشو که همشون ارادت خاصی نسبت به امام حسین دارن رو انتخاب کرد و دیگه شروع کردن به تمرین شبیه خوانی...البته نقشای خوب مثل حر و یارای امام حسین توی دوستای مانی پیدا نشد از بچه های مسجد چند نفر اومدن به داد رسیدن....چون مانی توی بچه های مسجد هم دوست و رفیق داره...اونقدام دیگه پسر بدی نیست...خلاصه...یادمه دم ظهر بود...بچه های مخالف خون داشتن توی چادر قرمز گنده ای که مثلا چادر شمرملعون بود تمرین میکردن....منم دم چادر بودم...نقش شمر یکی از دوستای لر داداش جان مانی بود....و همینطور نقش حرمله ملعون کثافت عوضیه اشغال ..خیلی دوس دارم فوشای بهتری به حرمله بدم ولی میترسم عمولوکس بلاگ فیلترم کنه...بی خیال...شمر..مثلا شمر داخل چادر بود...بعد دیدم یه نفر با اسب از دور داره میاد با لباس قرمز و شمشیر و سپر...اومدنزدیک و روبروم وایساد...و با اسبش یه تک چرخی زد..نقش حرمله بود..گفت(شمر کوجنه واس کار ایداروم)...یعنی(شمر کجاس باهاش کار دارم)...مانی بهم سپرده بود اگه نقش حرمله اومدم نگم بهش که شمر کجاس چون نقش شمر باید به نقش حرمله پول میداد بهش بدهکار بود...چندسالی بود ازش فراری بود بخاطر بدهکاریش....منم گفتمش(شمر ایچه نی..رده به در)..یعنی (شمر اینجا نیست رفته بیرون)...یه نگاهی بهم کرد و گفت(دونم منه چادره بس بوگو بیاد پیلومه بم بده)..یعنی(میدونم توی چادره بهش بگو بیاد پولمو بهم بده)...گفتمش(به مرگ خودت رده به در نیسش)..یعنی(به مرگ خودت رفته بیرون نیستش)...بعد حرمله گفت(ایدونم منه چادره کوشاس دم دره)..یعنی میدونم داخل چادره کفشاش دم دره)...(oh shittttt)...فهمیده بود...هیچی دیگه رفت داخل...منم توی دلم ...شمردم...پنج...چهار...سه..دو...یک...و ناگهان دادو بیداد و فوحش و ناسزا بلند شد...بله شمر و حرمله و یزید و خولی و اینا ریخته بودن توهم...و دعوا...مراسم دعوا...منم خر شدم رفتم داخل که دعوا رو ببینم...تا رفتم یه تنه ای خوردم پرت شدم وسط چادر...و دورم جنگ جهانی سوم شروع شده بود....خیلی ترسناک بود...شمشیر و نیزه و سپر داشتن...یه جنگ تمام عیار بود...فقط خدا حافظ هممون بود که شمشیرا و نیزه ها چوبی بودن....خداروشکر...راستش جفت کرده بودم از ترس...فقط تونستم گوشی رو دربیارم به داداش جان مانی زنگ بزنم....(مانییییییی...کثافت بیاااااا که داشتو کشتننننننننن)...شانس اونم نزدیک بود...چندلحظه بعد مانی رسید...به جای اینکه دعوا رو فیصله بده تا اومد تو چادر ازخدا خواسته رفت تو دل یکی از مبارزان و اسپیرش کرد....اسپیر یه فینیشر کشتی کجه همونکه میدوئن با کتف میرن تو شکم حرف پخش زمینش میکنن...آخه یه جورایی این مانی کشتی کج کار میکنه...به قول خودش فینیشرش اسپیر هستش..دوبار خودمو اسپیر کرده میدونم چه مزه ای داره...خلاصه دومی رو هم اسپیر کرد...بعدش دیگه خودشو هم با شمشیر چوبی زدن...قدرتش کم شد ولی دعوا شدید بود...شاهدان عینی گفتن از دور فقط دیدیم چادر شمر داره تکون میخوره...نمیدونستم چیکار کنم...چشمم به ستون چادر افتاد...باید یه صاعقه بهش میزدم...صاعقه فن اختصاصی خودمه...خیلی سادس میدوئی با کتفت یه تنه محکم میزنی به حریف..فقط موقعی باید بزنی که حواسش نباشه یا بی تعادل باشه.وگرنه تاثیری نداره ....روشم خیلی تمرین کردم....بلند شدم با تمام قدرت رفتم توی ستون چادر که هنوز دورش سیمان نریخته بودن و ضررررتتتتتت...ستون چادر افتاد ولی بازوی چپم داغون شد...از بالا تا پایین هم چادر غیژژژژژژژ پاره شد...بعدش چادر افتاد سرهممون و دعوا ختم به خیر شد....شمر هم متواری شد تا پول حرمله رو نده...یه ساعت بعد هممون توی کلانتری بودیم...همشون دستبند شده بودن جز من یا به احترام ریش سفیدم بود یا بخاطر سن کمم....درجه دار گفت...(من با تو چیکار کنم بچه؟)..گفتمش(منکه دعوانکردم این گرازا دعوا کردن)..گفت(منظورم با دعوا نیست...به احترام تعزیه و ماه محرم همتونو ول میکنیم برین..ولی تو چرا چادر رو خراب کردی؟؟؟)....گفتمش(چادر شمر بود خوب کردم خرابش کردم)...درجه دار باعصبانیت گفت(خیلی بی جا کردی..چادر شمر باشه..این چادر تعزیس چادر بخاطرآوردن کربلاست..نباید خرابش میکردی)..منظورشو فهمیدم حق با ایشون بود..سرمو انداختم پایین...اومد نشست جولوم گفت(ببین پسرم..دیگه هیچوقت به چادر تعزیه بی احترامی نکن..به نقش مخالفهای تعزیه هم بی احترامی نکن شنیدم بهشون فوشای رکیک دادی...بخدا یه دفه دیگه اینکارارو بکنی...میندازمت زندان بند4)...وای...بند4مال زیرشونزده ساله هاس....منم قول دادم دیگه ازین غلطای اضافی نکنم و دیگه ولمون کردن البته عموجان هم وساطت کرده بود...تعهد هم ازمون نگرفتن فقط به احترام امام حسین...وگرنه اون گرازا هرکدوم شیش ماه روشاخشون بود منم که بند4....بند4رو خدانصیب سگ بیابون نکنه...وای وای وای..یه عکس براتون زدم ادامه مطلب قشنگه.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
مانی مداح اهل بیت میشود

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این داداش جان مانی من هر کثافتی که باشه موقع محرم...شخصیتش عوض میشه و میشه نوکر اقا...هرکاری میکنه بخاطر امام حسین...ولی خوب...اونقدام بااستعداد نیست ..ولی مثل من خیلی خجالتیه ههههه...خوب...یه بار گفت که میخاد امشب مداحی کنه واسه چلاب...chollab...همونکه عزادارای امام حسین دایره های حلقه حلقه میگیرن و هماهنگ با صدای مداح خم میشن سینه میزنن راست وامیستن سینه میزنن..قبول حق ایشالله...ما به این میگیم ..چلاب..نمیدونم شما بهش چی میگین...هرچی باشه قبول باشه...خیلی خوب...عموجان ازش پرسید (بلدی حالا مداحی کنی؟)..مانی با اراده ای بالا گف(آره خیلیم خوب بلدم)...خلاصه...شب شد...پارسال بود فک کنم...شب چهارم یا پنجم محرم...خوب...آقا ....این بانی مجلس از عزادارا خواست دوره وایسن تا چلاب بزنیم..منو زاگرس و بقیه هم بودیم..دوروبرای خونه خودمون بود...نسبتا هم شلوغ بود...خوب...بعدش بانی یا همون ریش سفید یا همون پیرغلام توی بلندگو اعلام کرد که ...(عزاداران عزیز الان اقای مانی فلانی مداح اهل بیت مجلس عزای مارو نورباران میکنن)...یه همچین چیزایی...خوب...مانی رفت میکروفن رو گرفت و شروع کرد..من به جای داداش جان مانی استرس داشتم...خلاصه شروع کرد به خوندن(باز این چه شورش است که در خلق عالمست...بازین چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است)...آقا...اینقد این مانی قشنگ و توی دستگاه میخوند که جماعت یکی یکی دوتا دوتا ..دستاشون رودلشون از خنده میرفتن کنار از توی حلقه چلاب...منم همش سعی میکردم جولوی خندمو بگیرم..امام حسین منو ببخشه...دست خودم نبود...مانی چشماشو بسته بود و رفته بود توی حس و داشت ملت رو مستفیظ میکرد...امیدوارم این مستفیظ رو درست نوشته باشم....بعدش آرین کنارم بود منم هی سعی میکردم جولوی خندمو بگیرم...پیش خودم میگفتم خوشبحال آرین که نمیخنده...برگشتم یه نگا به ارین کردم دیدم غش کرده از خنده...بعدش منم خندم ترکید...بعدش دوتایی رفتیم کنار و یه گوشه نشستیم خندیدیم ..هرکی بود میخندید به این خوندن داداش جان مانی...فک کنم این خوندن داداش جان مانی رو فقط خوده امام حسین ازش قبول کرده باشه اونم با ارفاق...ولی یه چیزی باعث شد خندم خشک بشه...زاگرس تنها کسی بود که مونده بود و داشت برای مداحی کردن مانی چلاب میزد...وقتی به صورتش دقت میکردم ...داشت گریه میکرد...زاگرس من خیلی ازت عقبم....خیلی....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:,

| ارشیو نظرات
 
زعفر جنی

در پایان ..نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...نمیدونم شاید اسم جعفرجنی رو شنیده باشید که میگن یکی از یاران امام حسین بوده..ولی افتخار جنگ در رکاب ایشون رو پیدا نکرده...ولی براش خدا اجر شهادت در راه امام حسین رو نوشته...چون خواست بخاطر ایشون شهید بشه ولی خود حضرت اجازه نفرمودن...البته اسم جعفرجنی درواقع زعفر جنی هستش میگن خودش دوس داشته جعفر صداش کنن...چون اسم یکی از اهل بیت علیه سلام هستش...داستان پادشاه اجنه شدنه..زعفر جنی برمیگرده به جنگ مولاعلی علیه سلام با اجنه هایی که از دستور حضرت سلیمان در گذشته سرپیچی کرده بودن...حالا داستانش طولانیه...خلاصه جضرت علی بعد از کشتن گردن کلفتا و قلدرای اجنه پسر پادشاه اجنه به نام زعفر رو به پادشاهیه اونا قرار میده...تااینکه میگذره میگذره...یه روز وسط جشن عروسی زعفر ...ایشون دوتا جن گریان میبینه و دلیل گریه رو ازشون میپرسه..اونام میگن که ...پسرکسی که تورو به پادشاهی رسوند الان داره از آزادمردان دنیا یاری میطلبه...زعفر تاج شاهی رو میزنه زمین لباس جنگ میپوشه خودش با لشکرش سه سوت میرسن کربلا...زعفر میبینه ..وای ...خیلی از قافله عقب مونده وا....اخه قبل از اون جبرئیل و میکائیل و هزاران فرشته جنگجو و صدوبیست و چهار هزار پیغمبر خدا با چشمای اشکی منتظر اجازه امام حسین برای نفله کردن لشکر یزید عوضی هستن...زعفر هم میمونه که چیکار کنه..که امام حسین درحالیکه تک وتنها و بدنش پر از زخم و تیر و ایناس...((یاامام حسین))...رو به زعفر میکنه و بااشاره سر بهش میگه که..بیا...زعفر هم خودش تنهایی میره کنار حضرت...امام حسین میپرسن(پس تاحالاکجا بودی؟)زعفر میگه(جانم به فدات..مجلس عروسی داشتم تا شنیدم اومدم..حالا اجازه بده تا لشکر یزید رو باافرادم آتش بزنم)امام میفرماین(نه زعفر شمااونها رو میبینین ولی اونها شمارو نمیبینن..از مروت و مردانگی به دوره)..زعفر میگه(خودمونو ظاهر میکنیم شمشیرو سپرامونو میندازیم با چنگ و دندون تیکه پارشون میکنیم)...امام میفرماین(نه زعفر...من با خدامعامله کردم و خواست خدا داره اجرا میشه..ولی وفای شما جن و پری از وفای ادمها بیشتره)...زعفر برمیگرده..قصر خودش ..مادرش میبیندش میگه(زعفرپسرم جشن عروسیتو چرا رها کردی؟چرا داری گریه میکنی؟)زعفر جریان رو میگه...مادرش گریه وزاری میکنه و به سروصورت خودش میزنه میگه (برگرد و به پسر علی علیه سلام کمک کن حتی اگه به قیمت جهنمی شدنت بخاطر نافرمانی از دستور امام تموم بشه من اون دنیا جواب فاطمه زهرا رو چی بدم)اینبار زعفرو افرادش با مادرش برمیگردن کربلا ولی دیگه دیرشده بوده چون زعفر سرمبارک امام و یاران باوفاشو روی نیزه میبینه و....چی بگم خدا....میره خدمت امام سجاد علیه سلام و اجازه جهاد میخاد...امام سجادعلیه سلام میفرماین(زعفر ...وقت جهاد الان نیست ...الان خودتو افرادت درلباس غیب کنار شترها باشین و نزارین بچه ها از روی شترها بیفتن)....روایت داریم بارها لشکریان کثافت یزیدملعون خواستن بچه ها و اهل بیت امام رو از روی شترها بندازن ولی هیچکدوم اونا از روی شتر نیفتادن....خوب...من شنیدم زعفر حدود ده دوازده سال پیش به رحمت خدا رفته...روحش شاد...میگن...اون هرشب برای امام حسین عزاداری و گریه میکرده...جوری که دیگه به جای اشک از چشماش خون میومده....کاش مام یه کم ازین اجنه یاد بگیریم....خودمو میگم البته...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
آرماگدون

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه ها حتما شنیدین که میگن در آخرالزمان یه جنگ بزرگ اتفاق میفته...به اسم ...آرماگدون...یانبردنهایی خیرو شر...خوب...خیلیا منتظرن تا این جنگ اتفاق بیفته ببینن چی میشه...خیلیام میترسن...مثل من...من که میترسم....چون میگن خیلی وحشتناکه...ولی بچه ها به نظر من ...فقط نظر خودمو میگم البته...این جنگ بزرگ یا همون ..آرماگدون ...خیلی خیلی وقت پیش اتفاق افتاده...کجا؟؟؟...توی کربلا...اونجا اهریمن با تمام قدرتش در برابر نیروی خداوند بر زمین ایستادگی کرد..به خیال خودش...ولی ازونجا که اهریمن خره نمیفهمه...به ظاهر پیروز شد ولی درواقع این نیروی خدا روی زمین بود که پیروز شد...این امام حسین علیه سلام و یاران باوفاش بودن که پیروز شدن...میبینیم که مرقد مطهر ایشان چقدر محبوب و نورانیه ولی گلاب به روتون دیگه نگم قبر یزید و شمر و بقیه افراد کثافتش کجا هستن....به نظر من آرماگدون واقعی همون واقعه کربلا بود...و هست....حالا بچه ها به نظر خودتون شما جزئه کدوم گروه هستین...خیر یا .....شر....خیلی زود جواب ندین .خوب فک کنین...منکه هنوز مطمئن نیستم جزئه کدوم گروهم.....و... ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....یه عکس گذاشتم براتون توی ادامه مطلب...همچین بدک نیست.......هانی هستم.........مرسی...


ادامه مطلب

سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 
تولدت مبارک یوسف

اینم یه کیک شبیه شکلکا که توی اینترنتنو یه تبریک دیگه دارم توی ادامه مطلب...یوسف واس توئه


ادامه مطلب

دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:,

| نظر دهید
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
پریز تایمر دار دیجیتال

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content